سرگذشت واقعی مرگی خودخواسته – بخش اول
خودکشی
خودکشی، یکی از آثار مهم امیل دورکیم،[۱] جامعهشناس مشهور اواخر قرن نوزدهم، است. وی، در این اثر، «خودکشی» را پدیدهای اجتماعی میداند و آن را چنین تعریف کرده است:
خودکشی عبارت از هر نوع مرگی است که در نتیجۀ مستقیم یا غیرمستقیم کردار منفی یا مثبت خود قربانی بوده و میبایست چنان نتیجهای به بار آورد و انسان با خودکشی سعی میکند از روبهروشدن با شرایط تحملناپذیر زندگی فرار کند. در چنین مواردی، فرد خودکشی را یگانه راه خروج از شرایط نامساعد و دشوار زندگی میداند. (ژان باچلر)
در مجموع، میتوان نتیجه گرفت که خودکشی عملی است آگاهانه و کاملاً ارادی که فرد برای پایاندادن به زندگیاش آن را برمیگزیند.
داستان خودکشی شهناز
با اینکه پنجـشش ساعت از ماجرا گذشته بود، اما هنوز دستانش میلرزید و دلشوره در چشمانش موج میزد. مدام روی صندلی جابهجا میشد. بلند میشد و دوباره مینشست. دستۀ صندلی را چنان محکم گرفته بود که فکر کردم الان است که از جا کنده شود. خواستم که آرام باشد تا بتوانیم صحبت کنیم. رنگ به صورت نداشت و به تابلوی روبهرو خیره شده بود. صدایش کردم. نگاهش به سمت من چرخید، اما مطمئن بودم که به من نگاه نمیکند. چشمانش گشاد شده و سفیدی ملتحمۀ چشمش پر از خون شده بود. ناچار، تشر زدم: «آخر به تو هم میگویند پرستار؟!»
ناگاه به خودش آمد، انگار که تازه مرا دیده باشد و بعد، نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و با صدای بلند گریه کرد.
از اتاق بیرون رفتم تا لیوان آبی برایش بیاورم و فرصت دهم تا کمی گریه کند و سبک شود. وقتی پرسیدم دیشب چه اتفاقی افتاده، هرگز تصور نمیکردم پرستار کهنهکاری مثل خانم سالاری، با چندین سال سابقۀ کار با بیماران روانی مزمن، چنین واکنشی نشان دهد!
خبر داشتم که شب گذشته، با اضطراب شدیدی که داشت، دست و پایش را گم کرده بود و وظایفش را بهدرستی انجام ندادهبود. اماگمان نمیکردم یک اتفاق بد و ناخوشایند تا این اندازه او را به هم بریزد. شاید من اشتباه میکنم. بعضی وقتها فراموش میکنم که پزشکان و پرستاران، هرچقدر هم که زُبده و باسابقه باشند، بالاخره انسان هستند و، مثل همۀ انسانهای دیگر، ترس و اضطراب را تجربه میکنند و یک حادثۀ ناگوار، خصوصاً اگر مربوط به بیمارشان باشد، بهراحتی آنها را از پای درمیآورد. گرچه قبول داشتم که شرایط بسیار ناگواری را تجربه کرده بود. دیدن آن صحنه، در نیمهشب، واقعاً وحشتناک و شوکآور و بیش از توان یک زن تنها بود.
وقتی به اتاق برگشتم، هنوز گریه میکرد. لیوان آب را جلویش گذاشتم و خواستم که آرام باشد. دلم میخواست که دلداریاش بدهم و پیگیری موضوع را به وقت دیگری موکول کنم. احتمالاً او هم همین توقع را از من داشت. اما هم من و هم خانم سالاری خوب میدانستیم که موضوع آنقدر دردناک و بغرنج است که چارهای نداریم و باید هرچه سریعتر پیگیرش باشیم.
نیمی از آب داخل لیوان را سر کشید و بعد، با چند نفس عمیق، بغضش را فروخورد و با صدایی گرفته و لرزان گفت: «ساعت نزدیک سه صبح بود. کمکم داشتم آماده میشدم تا همکارم را بیدار کنم که برای استراحت به پاویون بروم. طبق روال معمول، برای سرکشی به بخشها و اطمینان از سلامت مددجویان، از اتاق بهداری خارج شدم. سردی هوای نیمهشب بهمن ماه که به صورتم خورد، خواب از چشمانم پرید. هوا نیمهتاریک بود و ماه آنقدر بزرگ نبود که همهجا را روشن کند. نور چراغهای محوطه هم به زور تا فاصلۀ چند متری را روشن میکرد. با اینکه از تاریکی نمیترسیدم، اما گلولههای تاریکی که بین فواصل چراغهای محوطه و لابهلای درختهای حیاط پنهان شده بودند، دلهره و دلشورۀ غریبی را به دلم انداخته بود. به خودم نهیب زدم که ترس ندارد! اولین شبت که نیست. ده سال است که این شبها را تجربه کردهای. احساس میکردم که دلشورهام بهخاطر ترس از تاریکی نیمهشب نیست، اما دلم نمیخواست به چیز دیگری فکر کنم. به سمت آخرین سالن رفتم. همیشه همین کار را میکنم: اتاقها را از آخر کنترل میکردم و بعد از دیدن نزدیکترین اتاق، به پاویون میرفتم و همکار شیفت بعد را بیدار میکردم. راستش، از تاریکی نمیترسیدم، اما همیشه فاصلۀ اتاق اول تا پاویون را تندتر میآمدم. آخر، تاریکروشن حیاط ورزش مددجویان با آن همه درخت و لوازم ورزشی و چند لامپ کمسوی لابهلای درختان، مخصوصاً زمانهایی که باد میوزید، همیشه باعث دلهرهام میشد.
اوّل اتاق مراقبتهای ویژه را کنترل کردم. پیرزنها با آرامش در خواب ناز بودند. پتوی خانم شیخآبادی را رویش کشیدم و از اتاق بیرون زدم و مستقیم به سمت بخش هفت رفتم و همهجا را سرکشی کردم. بعد از دیدن بخش شش، به خودم جرئت دادم و دستانم را به شیشۀ کارگاه قالیبافی چسباندم و کارگاه را هم ورانداز کردم. سالنهای پنج تا یک را هم بهدقت بررسی کردم و با خیال راحت به سمت پاویون رفتم. دستگیرۀ در پاویون را که گرفتم، دلشورۀ عجیبی به سراغم آمد. با اینکه فاصلۀ بین بخش یک و پاویون را سریعتر از همیشه طی کرده بودم و به حیاط بازی بچهها هم نگاه نکرده بودم، به نظرم آمد که چیزی دیدهام. قلبم تندتند میزد و هر کاری میکردم آرام نمیشد. نمیدانستم چهکار کنم. جرئت برگشتن و نگاهکردن دوباره به حیاط را نداشتم. آنقدر هم آرامش نداشتم که بتوانم اضطرابم را نادیده بگیرم و به پاویون بروم. شیطان را لعنت کردم و در اتاق را باز کردم، اما نتوانستم وارد شوم. در را بستم و به خودم دلداری دادم: چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد! نگاهی به حیاط بازی میاندازم و سریع برمیگردم و بعد از بیدارکردن همکارم، میخوابم.
فاصلۀ پاویون تا جلوی حیاط بازی را در عرض چند ثانیه طی کردم. لابهلای درختها را بهدقت نگاه کردم. از آنجا که ایستاده بودم، سه دستگاه ورزشی دیده میشد. خیالم کمی راحت شد. کمی به سمت راست آمدم و نگاهم را به سمت دستگاه چهارم چرخاندم که یکباره خشکم زد! در تاریکروشن هوا و نور ضعیفی که از لامپ دیوار به اطراف میتابید، چیزی از دستگاه ورزشی آویزان بود. دلم به یکباره فروریخت و قلبم چنان تند میزد که گمان میکردم الان است که بترکد و از سینهام بیرون بزند.
یکنفر خودش را با روسری دار زده بود! چیزی را که میدیدم، نمیتوانستم باور کنم. تکتک بخشها و تختها را کنترل کرده بودم، باورم نمیشد کسی خودش را حلقآویز کرده باشد. بدجوری یخ کرده بودم و قدرت هیچ کاری نداشتم. آن یکیـدو ثانیه به اندازۀ یک قرن طول کشید، فقط مغزم کار میکرد، در حالی که تمام بدنم مرده بود. هزاران فکر و تصویر را در ذهنم مرور کردم. نمیدانم آن چند ثانیه چگونه گذشت، همینقدر یادم میآید وقتی که به خودم آمدم خانم محسنی، مادریار، زیر بغلم را گرفته بود و مرا روی زمین میخواباند. ظاهراً چنان جیغی کشیده بودم که از خواب پریده بود و بهسرعت خودش را به آنجا رسانده بود.
همیشه فکر میکردم زنی قویبنیه و پرستاری ماهر و کارکشته هستم و اگر بحرانی پیش آید، بهراحتی از عهدۀ مدیریت آن برخواهم آمد. تا آن موقع هم همیشه همینطور بود. اما دیشب را هرگز فراموش نمیکنم. میدانم که کابوس این شب شوم را همیشه با خود خواهم داشت.»
به اینجا که رسید، به هقهق افتاد. انصاف نبود بیشتر از این ادامه دهم. یکساعتی به او و البته به خودم استراحت دادم. حال و روز خودم هم چندان تعریفی نداشت. اگرچه مرگ بیماران بدحال در بیمارستانها و مراکزی مانند سرای احسان، که از ۴۸۰ بیمار روانی مزمن سالمند و ناتوان نگهداری میکند، چندان غریب نیست و در پانزده-شانزده سال گذشته بارها نیز اتفاق افتاده، اما هر بار، این حس غریب و غمبار و آزاردهنده را تجربه میکنم.
آنچه تا اینجای داستان خواندید، مروری اجمالی بر حادثۀ تلخی است که کارکنان مراکز درمانی و نگهداری بیماران روانی مزمن تجربه میکنند؛ و صد البته، این فقط یکی از آن اتفاقات تلخ و ناگواراست.. هریک از کارکنان مراکز درمانی و بازتوانی، در طول دورۀ سیسالۀ کارشان، بارها و بارها با چنین حوادث ناخوشایندی روبهرو میشوند.
بدیهی است در زمان بروز حوادثی که سلامت جسمانی و روانی بیماران و مددجویان را تهدید میکند همۀ تمرکز و توجه و مراقبت کادر درمانی معطوف به بیماران است که البته در مواقع بروز بحران، عملی ضروری و بجاست. اما، در چنین رخدادهایی، به سلامتی مددکاران و کارکنان، که چنین حوادثی را پشت سر میگذارند، و بهویژه استرسها و آسیبها و لطمههای شدیدِ واردشدهبهآنان توجه نمیشود. به همین منظور، لحظات دردناک مواجهه با خودکشی یکی از بیماران را که چندی قبل اتفاق افتاد به رشتۀ تحریر آوردم تا خوانندگان محترم، علاوه بر آگاهی از دردها و رنجهای این بیمار، اندکی نیز با دردها و آلام کادر درمانی آشنا شوند.
اگرچه قرار است که در این مجال با داستان زندگی سپیده آشنا شویم، ولی مطمئنم اگر عاقبت آن شب شوم و ماجرای زندگی و خودکشی شهناز را تکمیل نکنم، خوانندگان محترم را آزرده کردهام. پس، اجازه دهید تا مختصری از چگونگی زندگی شهناز و عاقبت کارش بگویم و بعد به اتفاق داستان زندگی سپیده را از زبان خودش بشنویم.
شهناز در سرای احسان
شهناز دختری حدوداً ۳۵ ساله و مجرد بود که با ناپدری و نامادریاش زندگی میکرد. بعد از فوت ناپدری و ازدواج مجدد نامادری، مدتی با نامادری و ناپدریاش زندگی کرد تا زمانی که نامادریاش هم فوت کرد و ناپدریاش مجدداً ازدواج کرد و، به این ترتیب، برای مدتی کوتاهی با ناپدری و نامادری جدیدش زندگی میکرد. این دوره برای شهناز آنقدر سخت و زجرناک بود که بههیچوجه حاضر نبود دربارۀ آن صحبت کند. صحبت از گذشته برایش تداعیکنندۀ روزها و تجربیات تلخ بهترین سالهای عمرش بود. از این رو، همواره از سخنگفتن دربارۀ آن امتناع میکرد، بچنانکه در جایجای پروندهاش جملۀ «اطلاعی در دست نیست» ثبت شده است.
به نظر میرسد که او به اختلال «دوقطبی» مبتلا بوده و همین حرفنزدنها بر بار مشکلاتش افزوده است. شهنازدورههای افسردگیهای شدیدی را از سر گذراند و در این شرایط دشوار حمایت خانواده را نداشت. با ابتلا به این اختلال، او گاهی نیز تغییر ناگهانی خُلق را تجربه میکرد که منجر به بروز سرخوشی در وی میشد. از سرخوشی در حالت شدید به «مانیا» تعبیر میشود. این حالت موجب شده بود که ضربۀ نهایی به روح و روان لطیفش وارد شود و او را درهم فروریزد. بهطور مکرر، با ناپدری و نامادریاش در جدال بود و در اوج بیثباتی خلقی و عاطفی از خانه گریخت. مدتی در خیابانها آواره و سرگردان بود. تا اینکه در اواخر سال ۱۳۸۷، توسط مأموران کلانتری شناسایی و به بهزیستی معرفی شد. به دلیل توهم و هذیانگوییهای شدید، بلافاصله در بیمارستان روانی رازی بستری شد، اما، علیرغم تلاش روانپزشکان مجرب بیمارستان، موفقیت چندانی از درمان او حاصل نشد. تا خرداد سال ۱۳۸۸، شهناز بیش از چهار بار در بیمارستانهایروانپزشکی رازی و نواب صفوی و امام حسین (ع) بستری شد. پس از آن نیز، چون خانواده و محل سکونتش شناسایی نشد، در مرداد همان سال به سرای احسان معرفی شد.
علیرغم تلاش بسیار کادر درمانی و حمایتی و بازتوانی سرای احسان در روند درمانی شهناز بهبود به دست نیامد و متأسفانه زندگی دردناک و غمانگیز شهناز در بهمن ماه سال ۱۳۹۰ در سرای احسان به پایان رسید.
بدیهی است ذهن بیمار شهناز هرگز با گذشتۀ پردردش کنار نیامد. او ناکامیها، نامهربانیها، و ناامیدیهایش را در ذهنش آنچنان بزرگ کرد که جز مرگ به راهی نیندیشید. افسوس که اکنون شهناز نیست و در زمان حیاتش نیز به بیان مشکلاتش علاقهای نشان داد تا بلکه دغدغههایش را بدانیم و برایش چارهای بیندیشیم. اما سپیده هست و اتفاقاً علاقهمند است که از خود بگوید.
در قسمت بعدی سرگذشت سپیده را با عنوان «رویای تاریک سپیده» می خوانیم.
[۱]. Emile Durkheim