سرگذشت مددجو: با چتر زیر سایهی بهـمن
سایکوز پس از زایمان (Postpartum Psychosis)
سایکوز پس از زایمان سندرومی است که عموماً با افسردگی، هذیان، افکار خودکشی و بچه کشی در مادری که به تازگی صاحب فرزند شده، مشخص می شود.
بین سایکوز پس از زایمان و اختلالات خلقی، مخصوصاً اختلال دو قطبی و اختلال افسردگی اساسی، ارتباط جدی وجود دارد. میزان بروز این اختلال یک مورد در هر هزار زایمان بوده و در ۵۰-۶۰ درصد موارد در نخستین زایمان دیده می شود. در ۵ درصد موارد با خودکشی و در ۴ درصد موارد با بچه کشی همراه بوده و در زایمان های بعدی، خطر بروز اختلال افزایش می یابد.
منابع پزشکی و روانپزشکی، زایمان به عنوان یک استرس شدید و برانگیزاننده یک اختلال خلقی، عفونت، مسمومیت دارویی (مواد مخدر و برخی داروها)، خونریزی، مشکلات زناشویی و اختلال و کاهش ناگهانی هورمون های زنانه (استروژن و پروژسترون) را به عنوان علل ایجاد افسردگی پس از زایمان ذکر نموده اند.
نمی دانم تا حالا تجربه خوابیدن در چادر را داشته اید؟ خوابیدن در چادر در زمستان را چطور!؟ از آخرین تجربه من، چند روز بیشتر نمی گذرد. اواخر هفته قبل بود که به اتفاق خانواده به کویر مرنجاب رفتیم. اواسط آبان ماه، همراه با جمع صمیمی خانواده و برنامه ریزی برای تماشای طلوع خورشید و ستارگان زیبای آسمان در دل کویر!
همه چیز جورِ جور بود. پیش بینی هوا را از چند سایت معتبر دنبال کردم تا غافلگیر نشویم. بر اساس پیش بینی هواشناسی، هوایی آفتابی با ۱۸ درجه سانتی گراد در روز و ۸ درجه سانتی گراد در شب را در پیش رو داشتیم. با این حال، می دانستم که اگر زمین سرد باشد، اذیت خواهیم شد. برای همین، تشکی بادی به قطر ۲۲ سانتی متر خریداری کردم تا خانواده اذیت نشوند. چهار ماشین شدیم و راه افتادیم. جایتان خالی!
بعد از گشت و گذاری حسابی در کاشان و دیدن آثار و ابنیه باستانی و زیارت امامزاده محمد هلال بن علی(ع) واقع در شهرستان آران و بیدگل، راهی کویر شدیم. جاده خاکی، درختان تاق و گز و بوته های قیچ، قلعه مرنجاب، چاه دستکن با آب شیرین در دل کویر و در کنار دریاچه نمک، جزیره سرگردان، تپه های شنی ریگ بلند، آسمان پرستاره شب با تمام زیبائی هایی که کودکی و خوابیدن در پشت بام را به یادم می آورد. همه خنده بود و شادی!
چادرها را روبروی هم عَلَم کردیم و ماشین ها را دور چادرها گذاشتیم. آتش را در وسط چادرها روشن کردیم و قبل از هر چیز و هر کاری، بساط چای هیزمی را برپا کردیم. شام را که خوردیم، دور آتش حلقه زدیم. درخنکای هوای شبانه کویر، چای بعد از شام، چنان چسبید که انگار با آب کوثر تهیه شده است. پیاده روی بعد از آن و رفتن به دل تاریکی کویر و تماشای ستارگان شبانه کویر که انگار می توانستی دستانت را دراز کنی و هر کدام را که می خواهی از آسمان بچینی، کیفمان را کوک کرده بود. آماده شدیم تا استراحتی کنیم و صبح علی الطلوع، از خواب برخیزیم تا طلوع خورشید را ببینیم!
قرارمان پنج و نیم صبح بود امّا، هنوز ۳ صبح نشده بود که از سرما بیدار شدم. فکر کردم که طبع سرمایی من باعث بیدار شدنم شده است. امّا کمتر از ۱۰ دقیقه بعد، همه دوباره دور آتش جمع شده بودیم. نیشتر سرمای صبحگاهی کویر همه را بی خواب کرده بود. همانجا قرار گذاشتیم که سفر بعدی خانوادگی به کویر، اوایل پائیز یا اواسط فروردین باشد تا از سرما و گرما در امان بمانیم!
داستان زندگی شهناز، داستانی خاص و البته بسیار دردآور است. شنیدن داستان زندگی شهناز برای من به عنوان مدیر مجموعه نگهداری و توانبخشی بیماران روانی مزمن و پزشکی که از حدود هفده سال قبل با تعداد زیادی از انسان های آسیب دیده اجتماعی در سرای احسان، زندان و اداره آسیب های اجتماعی شهردا ری تهران برخوردی تنگاتنگ داشته و درد و رنج بسیاری را شنیده است، بسیار آزار دهنده بوده است و قطعاً، شما را نیز آزرده خواهد ساخت اما،اجازه بدهید قصّه پرغصّه زندگی را از زبان خودش بشنویم.
قصّه پُر غصّه
“نگران بچه هایم هستم. ده ساله که اونها رو ندیدم. تو گوشه ای از این شهر درندشت، تو یه خرابه، با بچه هام تو یه چادر زپرتی زندگی می کردیم که ما رو دستگیر کردن. استخون هامون از سرما می خواست بترکه، گشنگی که خوراک هر روز و شبمون بود. نگاه های ناجور و پرترحم مردم هم بود. سوء استفاده یه مشت آدم کلّاش که اسم مرد رو خودشون گذاشتن هم کم نبود. راستش رو بخواید، اعتیاد خودم رو هم باید اضافه کنید. امّا، باز هم دلم به بچه ها خوش بود. یه بار جدایی از بچه ها را تجربه کرده بودم و می دونستم که چقدر دل آدم رو می سوزونه! ”
52 سال سن دارد و تا پنجم ابتدایی درس خوانده است. از وقتی چشم باز کرده با مواد مخدر آشنا شده است. بهتر است بگویم با مواد مخدر زندگی کرده است. پدر و سه برادرش به خاطر اعتیاد فوت کرده اند، مادرش نیز فوت کرده و دو خواهر دارد که خبری از او نمی گیرند. روزهای سختی را گذرانده است و به راحتی می توان رد پای سنگین سختی های زندگی را در بین چین و شکن های صورتش دنبال کرد. اجازه بدهید قصّه پرغصّه زندگی را از زبان خودش بشنویم.
جوادیه تهران به دنیا آمدم. دوره ابتدایی را به زور خواندم و ترک تحصیل کردم. پدرم در همان منطقه جوادیه، دکّه اجاره ای فروش سیگار و خِرت و پِرت داشت. ۹ ساله بودم که پدرم فوت کرد. تریاک مصرف می کرد و همیشه بیمار بود. مادرم خانه دار و بی سواد بود. سه برادر و دو خواهر داشتم. برادر بزرگم هم وقتی که ده سال داشتم به علت مصرف مواد فوت کرد. فقط یکی از برادرهایم دیپلم گرفت و بقیه درس نخواندند.
14 ساله بودم که پسر عمویم به خواستگاریم آمد. استوار ارتش بود. پانزده سال از من بزرگ تر بود. در سی متری جی زندگی را شروع کردیم. اوایل، زندگی خوبی داشتیم. البته، خوب که نه! یک زندگی معمولی.
جنگ که شروع شد، همسرم یک ماه را در جبهه بود و دو پانزده را به خانه می آمد. شوهرم هم مثل پدر و برادرهایم مصرف کننده تریاک بود. اوایل نمی دانستم و ۵ تا ۶ سال طول کشید تا بفهمم که همسرم هم مصرف کننده است. دوستانش را به خانه می آورد و با هم مواد مصرف می کردند. بسیار بداخلاق بود و هر بار که خمار می شد، کتک مفصلی می خوردم. چهار سال از ازدواجمان گذشته بود که دو پسرم به دنیا آمدند. شیر به شیر شدند. یعنی فاصله سنی بچه ها کمتر از یک سال بود.
فحاشی، بهانه گیری و کتک زدن های شوهرم آنقدر زیاد و شدید بود که هر روز نفرتم از او بیشتر می شد. اجازه نمی داد که با خانواده ام در ارتباط باشم. در اوج ناراحتی و استیصال بودم که پسر جوان همسایه مان زنگ زد و خیلی زود با هم ارتباط گرفتیم. دلم می خواست از شوهرم جدا شوم اما طلاقم نمی داد. برای همین برنامه ریزی کردم تا از این طریق به همسرم فشار بیاورم تا جدا شویم.
یک روز که در پارک بودیم، برادرش ما را دید و موضوع را به همسرم گفت. ده روزی در زندان بودم و شلاق هم خوردم. خیلی طول نکشید که طلاقم داد و بچه ها را هم با خودش برد. بلافاصله خانه ای در لویزان گرفت و علی رغم حکم دادگاه، اجازه نداد تا بچه ها را ببینم. دو سالی از جدائی مان گذشته بود که به درِ خانه اش رفتم و با سر و صدا، مجبورش کردم که اجازه ملاقات با بچه ها را بدهد.
دو سال اول بعد از طلاق را در عقد موقت همان پسر همسایه بودم. البته با هم زندگی نمی کردیم. من و مادرم با هم زندگی می کردیم. پدر و برادر بزرگم فوت کرده بودند. دو برادر دیگرم نیز به جرم سرقت و خرید و فروش و مصرف مواد مخدر در زندان بودند و دو خواهرم هم زندگی خودشان را داشتند. با رفتن «امین» به ژاپن، این زندگی موقت نیز از هم پاشید.
بعد از مدتی، دو برادرم از زندان آمدند و من هم سر کار رفتم و در یک کارگاه تولیدی مشغول به کار شدم. اوضاع و احوال زندگی کمی خوب شده بود. دغدغه فکری نداشتم و وضع مالی خانواده ام هم چندان بد نبود. تا اینکه در همان کارگاه با یکی از کارگران ارتباط گرفتم و هنوز یک هفته از آشنائی مان نگذشته بود که دوباره به علت مشکلات منکراتی دستگیر شدم. یک شب در بازداشتگاه بودم و همان جا با خانمی به نام «مژگان» آشنا شدم. مژگان را هم به علت مشکلات منکراتی و مصرف حشیش دستگیر کرده بودند. دوستی و ارتباطم با مژگان یک سال طول کشید. وضع مالی خوبی داشت. خرج مرا هم می داد و با هم بودیم. برای اولین بار در خانه مژگان بود که سیگار و حشیش را تجربه کردم. حشیش را دوست نداشتم، برای همین مصرف تریاک و شراب را شروع کردم. مژگان که سکته کرد، از هم جدا شدیم و باز به خانه برگشتم. ۶ تا ۷ سال بعد را با خانواده بودم و زندگی کاملا عادی و بی دغدغه ای داشتم. برادرم خرج خانه را می داد و مصرف مواد را نیز ترک کرده بودم.
حدودا ۳۰ ساله بودم که یک دفعه به سرم زد از خانه بیرون بزنم. مادرم بیمار بود، برادر بزرگم هروئینی شده بود و برادر کوچکترم هم اعتیاد تزریقی داشت. از خودم هم ناامید و ناراحت بودم. دنبال رفیق بازی و مصرف مواد و شراب رفتم. دو سه شب بیرون می ماندم و بعد به خانه بر می گشتم. مادر و برادرم دعوایم می کردند. اما عین خیالم نبود و دوباره بیرون می زدم. در عرض همین چند ماه آنقدر پیش رفتم که بعد از شش ماه به یک معتاد و کارتن خواب حرفه ای تبدیل شدم. از همه چیز و همه کس خسته شده بودم. از خودم بدم می آمد. برای همین، خودم را به عنوان مصرف کننده معرفی کردم و هفت ماه را در زندان اوین گذراندم. بعد از آزادی، مستقیم به مهرآباد جنوبی رفتم و در پارکی روبروی خانه خواهرم خوابیدم. خواهرهایم مرا به خانه راه نمی دادند و از دستم ناراحت بودند. من هم لج کردم تا باعث بی آبرویی شان شوم. هیچ کس نمی پرسید غمت چیست؟ چرا این طور زندگی می کنی؟ غمخوار نداشتم!
یک سالی در به دری کشیدم. گاهی تهران بودم و گاهی کرج، گاهی شمال بودم و گاهی هم به شهریار می رفتم و با گدایی و هزار ترفند دیگر پول مواد و خورد و خوراکم را جور می کردم؛ تا اینکه با «حامد» آشنا شدم. حامد در یک تاکسی سرویس کار می کرد. یک شب پیش حامد بودم و فقط مواد مصرف کردیم و روز بعد مرا پیش «خلیل» برد. خلیل گچکار ساختمان بود. سه شب پیش خلیل بودم تا اینکه «بیژن» و «حامد» و «محمد» هم اضافه شدند. همیشه بساط مواد و مشروب پهن بود و با این که همیشه شراب و تریاک را با هم مصرف می کردم، اما اولین بار در خانه خلیل بود که به صورت حرفه ای مصرف مشروبات الکلی قوی را تجربه کردم و تحت تأثیر مشروب قرار گرفته و مست شدم و با خلیل و محمد ارتباط گرفتم. روز چهارم بود که مأموران به خانه آمدند. محمد فرار کرد و من و خلیل را دستگیر کردند. دوباره به زندان افتادم و برای دومین بار بود که طعم شلاق را چشیدم و در زندان بود که فهمیدم باردار هستم. پنج ماه در زندان بودم و بعد از آزادی به سراغ خلیل رفتم. با هم قرار گذاشته بودیم که به هم وفادار باشیم و با هم زندگی کنیم. اما خلیل و محمد اعتنایی به من نکردند و دوباره آواره خیابان شدم. در حالی که باردار بودم در پارک ها می خوابیدم. هوا که سرد می شد، مصرف تریاک را بیشتر می کردم تا گرم شوم. هفت ماهه باردار بودم که به صورت اتفاقی در قلعه حسن خان پسر عموی مادرم، «حمید» را دیدم. حمید و همسرش بسیار مهربان بودند و تا زمان به دنیا آمدن فرزندم از من مراقبت کردند. فرزندم را در بیمارستان لولاگر به دنیا آوردم. بعد از به دنیا آوردن فرزندم، مرا با آمبولانس بیمارستان به شهریار بردند و کنار دکّه ای که گاهی در آن چای می خوردم، پیاده ام کردند!
با صاحب دکّه به خرید رفتیم تا برای بچه لباس بخریم. پسرم هیچ لباسی نداشت و فقط در یک پتوی نازک بیمارستان پیچیده شده بود. دکّه دار دلش برای من و بچه ام سوخت و با اینکه آدم پولداری نبود، لباس های خوبی برای فرزندم خرید. دو سه روزی را در خانه یکی از اقوام نزدیک صاحب دکّه بودم. مرد باغیرتی بود و با همسرش مثل یک خواهر از من و فرزندم پذیرایی کردند. همسرش برایم کاچی و تخم مرغ درست کرد تا جان بگیرم. بعد از آن، با بچه سه روزه ام آواره شدم و به پارک آزادگان قلعه حسن خان رفتم. فقط یک پتو داشتم که یکی از همسایه ها داده بود. غذایم را از رستوران ها گدایی می کردم. بعد از یکی دو ماه به شهریار رفتم و با «حسن» آشنا شدم. حسن پیرمردی ۶۰ ساله و آبدارچی شرکت کرایه جرثقیل در یک گاراژ بود. صاحب شرکت مرد خوبی بود و حسن را مأمور کرد که مواظبم باشد. برایمان پتو و پیک نیک و زیرانداز و ظرف و ظروف تهیه کردند. به اتفاق حسن، در وسط میدان و در کنار آب نما، جایی را درست کردیم. حسن روزها در گاراژ محل شرکت جرثقیل بود و شب ها هم چوب به دست گشت می زد و مرتب سرکشی می کرد تا کسی مزاحم ما نشود.
دو سالی را در میدان زندگی کردم و همانجا بود که با «ایرج» آشنا شدم. ایرج هم حدود هفتاد سال سن داشت و بیکار بود. ایرج خودش خانه و خانواده داشت ولی حدود پنج سالی که آنجا بودیم با ما رفت و آمد می کرد. برایمان لباس و غذا می آورد. زمستان ها خیلی سخت بود. حتی سر پناه نداشتیم و فقط روی خودمان را با پتو و پلاستیک می پوشانیدیم تا اینکه در خرابه ای در همان اطراف، یک اتاق مخروبه پیدا کردیم و بعد از آب و جارو، اثاثیه را به آنجا بردیم. یک شب که در حال درست کردن شام بودم سه نفر به صورت سر زده داخل اتاقک آمدند. یکی از آنها که اسمش «حمید» بود، شمشیر به دست داشت. چند دقیقه بعد همگی رفتند، اما حمید بلافاصله برگشت. اول خودش را مأمور معرفی کرد و مرتب برایمان مزاحمت ایجاد می کرد. یک ماه تمام رفت و آمد می کرد و ما را می ترساند تا اینکه با حمید هم دوست شدم و دخترم را از او باردار شدم. بعد از باردار شدن، حمید هم به یک باره غیب شد و دوباره با حسن تنها شدم و فقط گاهگاهی ایرج به ما سر می زد و برایمان غذا می آورد.
دخترم را در بیمارستان ارشاد قلعه حسنخان به دنیا آوردم. در هیچ کدام از زایمان هایم کسی سراغم نیامد. حتی نمی دانستم بیمارستان ها مددکار دارند. زایمان سختی بود. بچه به دنیا نمی آمد و مجبور بودم سزارین کنم. برای همین با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتند و مأمور ۱۱۰ به بیمارستان آمد و برگه ها را امضاء کرد تا بتوانم سزارین کنم. بعد از به دنیا آمدن بچه، دو شب در بیمارستان بودم و روز آخر، یک دسته گل و پنج هزار تومان پول دادند و گفتند به سلامت! می توانی بروی… آن چند روزی که در بیمارستان بودم تا دخترم را به دنیا آورم، پسرم پیش حسن بود. بعد از زایمان، مستقیماً به همان خرابه برگشتم و با دو فرزندم، در همان جا زندگی را شروع کردیم تا اینکه از طرف شهرداری آمدند و خانه را خراب کردند. به اجبار، به میدان امام خمینی شهریار نقل مکان کردم. می خواستم در اتاقک کوچکی که در وسط میدان بود، زندگی کنم، اما در قفل بود و مجبور شدم اثاثیه را جلوی اتاقک بریزم و یک سال نیز همان جا زندگی کردم. بعد از یک سال، از طرف بسیج شهرک اندیشه برایمان چادر و آذوقه آوردند. با دخترم، پسرم و حسن در چادر زندگی می کردیم که یک مرد کامیون دار مزاحممان شد. با ادعای مأمور پلیس بودن کلی ما را ترساند و بعد از چند وقت، از او هم باردار شدم و این بچه را هم که دختر بود در بیمارستان ارشاد قلعه حسن خان به دنیا آوردم. نمی توانستم این بچه را هم نگهداری کنم. با گدایی از این و آن زندگی می کردم و جایی نداشتم. برای همین، بچه را به ایرج دادم. راننده کامیون هم که فهمیده بود باردار شده ام، غیب شد و دیگر ندیدمش!
در پرونده ام نوشته اند که در حال زنده به گور کردن بچه دستگیر شده ام. ولی قسم می خورم که دروغ است. دختر و پسرم را ایرج نگهداری کرد تا بتوانم بچه سوم را به دنیا بیاورم و بلافاصله بعد از ترخیص از بیمارستان به چادر برگشتم و بچه را به ایرج دادم. حتی به بچه آخرم شیر هم ندادم. پرستارها اصرار کردند اما من قبول نکردم. سرد شده بودم و علاقه ای به این بچه نداشتم.
این اواخر با حسن هم دعوایم شده بود و او هم رفته بود. حسن هم حال و روز خوبی نداشت چون تصادف کرده بود و یک پایش در گچ بود. ایرج هم بعد از گرفتن بچه از پیشمان رفت و دیگر پیداش نشد. با «علی» و «زهرا» تنها بودم. بیست روزی از زایمان آخر و ترخیص از بیمارستان گذشته بود که از طرف نیروی انتظامی و شهرداری به سراغم آمدند و گفتند که چرا اینجا زندگی می کنی؟! حالم اصلاً خوب نبود. مثل دفعات قبل نبود که داد و بیداد کنم. اگر حالم خوب بود نمی گذاشتم که بچه ها را ببرند. نمی دانم چه کسی مرا فروخته بود. شاید کار ایرج باشد. شاید هم حسن!
آرام سوار ماشین شدم و مستقیم به درمانگاه بیمارستان روانپزشکی رازی رفتیم. در بیمارستان، بچه ها را از من جدا کردند و همین کار باعث شد که حالم خیلی بدتر شود. حدود یک سال در بیمارستان روانپزشکی رازی بستری بودم و بعد به مرکز نگهداری از سالمندان خدیجه کبری در نظام آباد منتقل شدم و بعد از آن به سرای احسان آمدم. بهمن ماه سال ۱۳۸۶ بود که به سرای احسان آمدم. هیچ وقت یادم نمی رود، زمستان بود و برف می بارید. ۶ سال طول کشید تا آدرس و خاطرات گذشته را به یاد آورم. سال ۱۳۹۰ بود که از مددکارم خواستم تا مرا به خانه دایی ام ببرد. دائی ام فوت کرده بود و پسردائی ام کمک کرد تا با خانواده ارتباط بگیرم. بیش از ۲۰ سالی بود که از خانواده جدا شده بودم. در ملاقات با خواهرم بود که متوجه شدم مادر و دو برادر دیگرم هم فوت کرده اند. برادر اولم که ۲۶ ساله بود را در ۱۰ سالگی از دست داده بودم. برادر دومم هم در سن ۴۰ سالگی در سال ۱۳۸۳ و زمانی که در بیمارستان رازی بستری بودم و برادر سومم را هم قبل از سال ۱۳۹۰ از دست داده بودم. هر سه نفر بر اثر مصرف مواد فوت کرده بودند. مادرم هم حدود ۱۳ سال پیش فوت کرده است. در تمام این مدت از خانواده دور بودم و هیچ وقت هم به فکرم نرسید تا به آنها سَر بزنم. مرا با کتک از خانه بیرون کرده بودند. از همه دلگیر بودم. دوست داشتم مادر و برادرهایم زنده بودند. اگر مادرم زنده بود، من اینجا نمی ماندم. مطمئن هستم که مرا با خودش می برد. فقط دو خواهر برایم مانده است. در این چند سالی که به لطف خدا و سرای احسان با خانواده ام ارتباط گرفته ام چندین بار به مرخصی رفته ام، بعضی وقت ها دو سه ماه پیش خواهرم می مانم. با هم به شمال و ساوه رفته ایم. اوایل خیلی دوست داشتم که به مرخصی بروم اما الان دوست ندارم. راستش را بخواهید حوصله اش را ندارم. فقط دلم می خواهد که علی و زهرا را ببینم. تنها آرزویم همین است. حتی راضی هستم که بچه ها را از دور ببینم. دو فرزند اولم را می بینم. سعید و وحید بزرگ شده اند و الان ۳۱ و ۳۲ ساله هستند. دلم برای علی و زهرا تنگ شده است. برای این دو خیلی سختی کشیدم در حالی که برای سعید و وحید تلاش زیادی نکردم و سختی زیادی هم نکشیدم. ناگهان سکوت کرد! با چشمانی بهت زده و حالتی از التماس و استیصال گفت: « قول می دهی کاری کنی که بچه هایم را ببینم. حتی به دیدن عکسشان هم راضی هستم. دوباره ساکت می شود. این بار مطمئن نیستم به کجا نگاه می کند». صورت و چشمانش به سمت من است اما حالت بهت زده چشم هایش نشان می دهد که به چیزی و یا جایی دور فکر می کند. تکانی می خورد، آرنج ها را روی میز گذاشته و چانه را به دست ها تکیه می دهد. حالا مستقیم و مصمّم نگاهم می کند و می پرسد؛ کمکم می کنی تا فرزندانم را ببینم؟
بررسی
در پرونده درمانی شهناز نوشته شده که در زمان زنده به گور کردن فرزندش دستگیر شده است. اما خودش منکر می شود. اعتراف می کند که قبل از تحویل فرزندش به ایرج، قصد داشته است که او را بکشد اما با قطعیت می گوید که فاصله زایمان و ترخیص از بیمارستان و تحویل بچه به ایرج آنقدر کوتاه بوده که حتی فرصت فکر کردن به کشتن بچه را نداشته است.
بدیهی است شهناز پس از زایمان آخر به اختلال هذیانی و سایکوز پس از زایمــان دچـــار شده است و در این حالت، کشــتن فــــرزند و زنده به گور کردن وی چندان دور از ذهن نیست. زندگی سراسر رنج و عذاب شهناز چنان با آسیب های مختلف و طولانی مدت همراه بوده است که شمارش روزها و ماه هایی که زندگی نسبتا معمولی را تجربه نموده بسیار آسان تر از بررسی و شمارش روزها و ماه های پر استرس بوده و اساساً، محاسبه استرس ها و آسیب های زندگی وی بر اساس روز و ماه منطقی نبوده و تجربه سال های سال رنج و درد و فلاکت و شوربختی، منطقی تر است.
آشنایی با مواد مخدر در سنین بسیار کم، تجربه مشاهده مصرف انواع مواد مخدر توسط پدر، همسر، برادران و اطرافیان از بدو کودکی، تجربه فوت پدر و برادر در کودکی، ازدواج فامیلی اجباری در ابتدای نوجوانی با فردی که هیچ علاقه ا ی به وی نداشته، مشاجره و درگیری مستمر با همسر که در بسیاری مواقع با ضرب و شتم همراه بوده، تجربه فرزند آوری پشت سر هم در عنفوان جوانی، اعتیاد به مواد مخدر و مشروبات الکلی، حضور زود هنگام در زندان، عدم حمایت خانواده که زمینه پناه بردن به دیگران و افراد غریبه را فراهم ساخته است، سوء استفاده و تعرض مکرر و مستمر توسط افرادی که می توانستند پناه و پناهگاه وی باشند، آوارگی و خیابان خوابی طولانی مدت و دل زدگی از جامعه ای که هیچگاه برای پذیرش مجدد وی تلاش نکرده و تجربه دردناک چندین و چند بار بی اعتنایی افرادی همچون مددکار بیمارستان، پلیس و … که وظیفه شغلی، اخلاقی و انسانی شان ایجاب می نمود تا در هر یک از بزنگاه های مورد اشاره به فریادش برسند، دلیل موجه ای است تا شهناز را تا مرز جنون پیش ببرند، تا آنجا که معتقدم چنانچه فرزندش را نیز می کشت، کاری عجیب نکرده بود.
در اصل؛ شهناز انسانی بسیار قوی و مقاوم بوده و هست. چرا که، بسیارند افرادی که یکی از آسیب ها و استرس های فوق را تاب نیاورده و سلامت خود را از دست می دهند. کافی است مروری کوتاه بر روزهای خوب زندگی وی نمائیم. چند روزی را که در هر یک از سه زایمان آخر در بیمارستان بوده ، تصور نمائید. بستری گرم و نرم در بیمارستان که با تغذیه مناسب و تلاش پزشکان و پرستاران همراه بوده و درآن، نه تنها خبری از تهدید و گرسنگی و سرما و آوارگی نبوده بلکه، حس مادرانه نیز تقویت شده و در آغوش کشیدن فرزند شیرین و معصومش را انتظار می کشیده است. کدام زنی را می شناسید که در نبود همسر و خانواده، زایمانش را شیرین توصیف نموده و بدون اینکه سرپناهی داشته باشد، بلافاصله پس از زایمانی سخت و نفس گیر، بیمارستان را ترک نماید!
در پرونده درمانی شهناز نوشته شده است که دیلوژن (هذیان) و اختلال خلقی دو قطبی (BMD) و یک دوره سایکوز پس از زایمان داشته است. با توجه به اینکه در آسیب شناسی اختلالات روانی همواره مجموعه عوامل زیستی، روانی و اجتماعی (Biopsychosocial) مطرح می باشد، تشخیص و تفسیر بیماری شهناز چندان مشکل نمی باشد. مجموعه ای از عوامل روانی و اجتماعی همچون فوت پدر و برادر، طلاق، اعتیاد، کارتن خوابی، زایمان و … که احتمالا با یک زمینه وراثتی نهفته همراه بوده است، دست به دست هم داده و او را از پا در آورده اند.
اگر چه شهناز بسیاری از اعضای موثر خانواده را از دست داده است، اما با تلاش مددکاران مجموعه و برقراری ارتباط مجدد با خواهرها در آرامش و بازتوانی وی نقش اساسی داشته است. تصور خانواده بر این بوده که شهناز فوت نموده و حتی برای وی مجلس یادبود نیز گرفته بودند.
اکنون، فرزندان حاصل از ازدواج اول و خواهرهایش را می بیند و همین ارتباط خانوادگی و میل شدید دیدار دو فرزند آخر او را سر پا نگاه داشته است. هرچند، چندان دل به کار نداده و به گفته خودش و کاردرمانگر، حوصله کار کردن ندارد. اما، برنامه های کارگاهی را دنبال می کند.
بر اساس پرونده کاردرمانی و روانپزشکی، شهناز دارای خلق (Mood) نسبتا پایین و عاطفه (Affect) متناسب است. همچنین، در مهارت های کاری دارای ضعف نسبی بود و اعتماد به نفس متوسطی دارد. به همین دلیل، برنامه ریزی و اقدامات لازم به منظور بهبود خلق، اعتماد به نفس و ارتقاء مهارت های شناختی، درکی- حرکتی و کارهای گروهی از طریق مشارکت در کارهای مورد علاقه، بحث های گروهی و اجتماعات توانخواهان همجنس و غیر همجنس، مشارکت در بازی های رقابتی و گروهی و همین طور انجام فعالیت های ورزشی مورد علاقه و شرکت در رقابت های ورزشی به عمل آمده است. اگر چه شهناز به هیچ کار کارگاهی علاقه نشان نداده است، اما فعالیت قابل قبولی در کارگاه های معرق و مدادسازی داشته و علاوه بر حضور منظم در کلاس ها و کارگاه های آموزشی، پیشرفت خوبی در انجام کارها داشته و عملکرد بهتری نسبت به سایر خانم های شرکت کننده در کارگاه دارد. همچنین مسئولیت نگهداری و مراقبت از یکی از خانم های ناتوان را بر عهده داشته و به مراقبین توانخواهان سالمند و متصدیان نظافت و بهداشت بخش کمک می کند.
دو فرزند کوچک شهناز که در زمان ارجاع وی به بیمارستان ۶ و ۳ ساله بوده اند از طریق شیر خوارگاه آمنه به دو خانواده تهرانی تحویل شده اند. «علی» شانزده سال دارد و «زهرا» هم سیزده ساله است. کارشناسان بهزیستی هیچ آدرس و نشانه ای از بچه ها را به شهناز و حتی ما نمی دهند تا به این ترتیب از ورود هرگونه آسیب، تهدید و استرس به بچه ها پیشگیری شود. البته، همچنان تلاش می کنیم تا با حفظ حریم و امنیت روانی و اجتماعی بچه ها، شرایط دیدار یک طرفه و از راه دور مادر رنجدیده را با فرزندان دردانه اش فراهم سازیم و به این ترتیب، آرامش را به قلب درد کشیده اش هدیه کرده و لبخندی کوچک بر لبانش بنشانیم. هرچند، اطمینان دارم که این لبخند نیز بر چین های صورتش خواهد افزود.