نقد روانشناختی فيلم ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد
ورونیکا دختر تنهایی که در ظاهر زندگی شغلی موفقی دارد، رفته رفته احساس می کند که زندگی ارزش زیستن ندارد. او که نمی تواند معنایی برای زندگی پوچ و تکراری اش بیابد سرانجام تصمیم می گیرد که خودکشی کند. برای همین، چندین ورق قرص آرامبخش می خورد و به خواب عمیقی فرو می رود. ناگهان چشم باز می کند و چند پرستار را پیرامون خود می بیند. نخست گمان می کند که مرده است اما روانپزشک او بر سر بالینش حاضر می شود و ماجرای خودکشی او را و این که چطور او را به بیمارستان منتقل کرده اند، برایش توضیح می دهد. روانپزشک او معتقد است که به دلیل قوی بودن داروهای آرامبخشی که او هنگام خودکشی مصرف کرده قلب او دیر یا زود از کار خواهد افتاد. از اینرو فرصت اندکی برای زندگی کردن دارد و باید خود را برای مرگ آماده کند.
نتیجه نوار قلبی ای که هر روز از او گرفته می شود نشاندهنده ی وخامت دریچه ی قلب اوست. اما باید گفت که قلب او در واقع هیچ آسیبی ندیده است. روانپزشک او به طور پنهانی هر روز ماده ای به او تزریق می کند تا ریتم تپش قلب او را از حالت عادی خارج کند. او از این کار دو هدف دارد: نخست برای بررسی مطالعه ای که خودش به طور پنهانی در حال انجام دادن آن است و دوم به منظور تحریک ورونیکا برای یافتن معنا و لذت بردن از زندگی. ورونیکا که از این امر کاملاً بی اطلاع است، پس از مدتی در همان بیمارستان با پسری آشنا می شود که در یک سانحه رانندگی سبب فوت دوست دخترش شده و از این بابت دچار یک شوک روانی بسیار شدیدی شده است. رفته رفته آن دو به همدیگر دل می بندد و هر از گاهی مخفیانه با یکدیگر خلوت می کنند. تا جایی که به تمام معنا شیفته و دلبسته ی همدیگر می شوند و تصمیم می گیرند که مخفیانه از آن بیمارستان فرار کنند.
در تمام طول این مدت روانپزشک ورونیکا نظاره گر اعمال و رفتار اوست و انگار در تمام طول این مدت منتظر چنین لحظه ای بوده باشد به محض شنیدن خبر فرار آن دو لبخندی از اشتیاق بر لبانش می نشیند.
ورونیکا در آخرین واپسین روزهای باقیمانده با تمام وجود نفس می کشد، با تمام وجود به صدای طبیعت گوش می سپارد و با تمام وجود به تماشای غروب خورشید می نشیند. اما با تمام وجود پشیمان است پشیمانی از این بابت که چرا اینقدر دیر معنای زندگی را دریافته است. مرگی که تا دیروز اشتیاق آمدنش را می کشید امروز به یک مهمان ناخوانده بدل شده است. امروز دیگر زندگی هر دوی آنها معنای جدیدی به خود گرفته است و مرگ در چنین موقعیتی تنها حکم خروس بی محل را دارد! روز موعود فرا می رسد.
دیالوگ پایانی فیلم با طلوع یک صبح زیبا به پایان می رسد در حالیکه ورونیکا درآغوش معشوقه ی خود چشمانش را دوباره به روی زندگی باز می کند.
«خوشبختی، دوست داشتن چیزهایی ست که هم اکنون داریمشان نه دوست داشتن چیزهایی که دوست داریم در آینده داشته باشیمشان.»
رواندرمانگران اگزیستانسیال معتقدند که مواجه ی اساسی آدمی با مرگ می تواند لذت زندگی را در او دو چندان کند. همان گونه که فروید می گوید: «محدودیت داشتن در احتمال کسب یک لذت، سبب افزایش میزان آن لذت خواهد شد». در اکثر آثار ادبی نیز به این موضوع پرداخته شده است که چطور مرگ می تواند موجبات بروز تحولات همه جانبه ای را در انسان فراهم آورد. در رمان «جنگ و صلح» و «مرگ ایوان ایلیچِ» لئو تولستوی نیز این موضوع به زیبایی به تصویر کشیده شده است. در تمام این آثار ادبی، شخصیت اصلی داستان با یک مواجهه ی اساسی با مرگ خود ناگهان درمی یابد که تاکنون زندگی نکرده است. در نتیجه سعی می کند از فرصت باقیمانده به تمام معنا استفاده بَرد. هر چند باید گفت که تمامی افراد در چنین موقعیتی این گونه واکنش نشان نمی دهند. چه بسا خیلی از آنها سرخورده و غمگین تر می شوند و پیشاپیش به استقبال مرگ خود می روند و برای خودشان سوگواری می کنند. اما هستند کسانی که می گویند بهتر است از فرصت باقیمانده نهایت استفاده را ببرم و زندگانی کنم نه زنده مانی!
هایدگر معتقد است که یک شخص صرفاً با یک تأمل و اندیشیدن ساده و با تمام توان تلاش کردن و عزم خود را جزم کردن، از یک حالت بیتوجهی نسبت به بودن به سمت یک حالت هشیارانه تر و آگاهانه تر نسبت به بودن، حرکت نخواهد کرد. بلکه شرایط تغییرناپذیر و غیر قابل برگشتی همراه با یک تجربه ی بحرانی خاص لازم است تا فرد را تکان داده و او را به سمت آگاهی نسبت به بودن خویش هل دهد.
نکته قابل توجهی که در رابطه با این فیلم وجود دارد این است که علی رغم حذف بسیاری از دیالوگ های اصلی کتاب، تصویربرداری و صدابرداری آن از چنان قوتی برخوردار است که دقیقاً همان حال و هوای ورونیکای کوئیلو را به مخاطب انتقال می دهد. اکثر تصاویر و دیالوگها به صورت بسته گرفته شده اند و حرکات دوربین به هیچ عنوان خسته کننده نیست. رنگ پس زمینه فیلم بسیار مناسب بوده و با محتوای فیلم کاملاً همخوانی دارد. داستان این فیلم یکی از بهترین گزینه ها با مبنای اگزیستانسیال بوده و در کار با مراجعینی که احساس پوچی و یکنواختی می کنند کاربرد بالینی دارد.
تلاش آقای بدیعی در این فیلم برای خودکشی از جنس خودکشی ناشی از افسردگی یا انواع دیگر روان-رنجوری به نظر نمی رسد. ظاهراً خودکشی وی از روی آگاهی و برای رهایی از یک نیاز روشنفکرانه است تا اقدامی آسیب شناختی. بدیعی مشکل مالی یا اجتماعی خاصی ندارد که فشار آن وی را به این سمت سوق دهد بلکه او گمان می کند در یک بن بست فکری گیر کرده است؛ بن بستی که کارگردان چیزی از آن به نمایش نمی گذارد. اما بر اساس قرائنی می توان به وجود آن پی برد. اولاً بدیعی در دورۀ میانسالی به سر می برد، یعنی همان دورانی که روانشناسان آن را به دوره ای بحرانی همراه با اشتغال ذهنی شدید با گذشتۀ فرد و معنای زندگی تعبیر کرده اند.
نمونۀ دیگری از این گونه فیلم ها فیلم «هشت و نیم» ساختۀ فدریکو فللینی است که آنجا نیز شخصیت اول داستان که احساس می کند چشمۀ خلاقیت هنریش خشکیده به دنبال زایش دوبارۀ اثری دیگر، سردرگم و وحیران، در عالم گذشتۀ خود فرو می رود و حتی در پایان، در سکانسی که مشخص نیست در عالم رؤیاست یا واقعیت دست به خودکشی می زند. آقای بدیعی نیز ظاهراً درگیر پرسشی در خصوص معنای زندگی شده و احتمالاً پاسخ مناسبی نیافته و اینک زندگی را سراسر بن بست می بیند. بن بستی که خودکشی برای آن حکم یک رهایی را دارد. به این اعتبار، او دچار نوعی افسردگی پنهان در حیات خود شده است. افسردگی ای که ناشی از پوچ و بی معنا دیدن دنیا و استیصال در یافتن پاسخی به پرسش های اصلی زندگی است.
سرباز که در آستانۀ استقلال و درگیر دنیای سخت سربازی خود است و حرف های بدیعی برای او نامأنوس به نظر می رسد از ترس پا به فرار می گذارد. طلبۀ افغان نیز بیش از آنکه هدف مرد از این تصمیم را دریابد می کوشد از منظری صرفاً فقهی به مسئله نگاه کند و این تنها کارگر موزه است که توان همدلی و گشایش در دنیای بدیعی را دارد. او که اتفاقاً دخترش بیمار است و برای درمان او نیازمند پول، پیشنهاد بدیعی را می پذیرد اما پیش از آن به وی می گوید: «من یک دفعه از دست اهل و عیال خسته شدم. یک طناب برداشتم و نصفه شب رفتم بالای درخت که خود را حلق آویز کنم. دستم به چیز نرمی خورد که دیدم توت است. درشت و آبدار. خوردم. خیلی شیرین بود. می خوردم تا هوا روشن شد. بچه های دبستانی آمدند پای درخت. مرا آن بالا دیدند. گفتند درخت را تکان بده تا ما هم توت بخوریم، قیل و قال و شور بچه ها را دیدم و از مردن منصرف شدم، یعنی حتی در لحظۀ مرگ هم طعم یک توت شیرین می تواند انگیزۀ زندگی ما بشود.»
بدیعی که هنوز در تصمیم خود به قطعیت نرسیده تحت تأثیر سخن پیرمرد قرار می گیرد؛ تو گویی پیرمرد به نحوی ضمنی به آن چیزی اشاره می کند که در روانشناسی به آن “معنادرمانی” گفته می شود. در کوچکترین رخدادها و پدیده ها می توان کل معنای زندگی را دریافت. مهم آن چشمی است که باید «شسته شود». شاید آدمی در زندگی خود با بن بست هایی مواجه شود و شاید خود زندگی را یک بن بست مطلق بشمارد اما معنادرمانی به ما می آموزد که زندگی را آنگونه که هست با همۀ تلخ و شیرین و رنج و لذتش بپذیریم.
پذیرش زندگی باعث کاهش شکوه و گلایه از آن می شود و این آغازی است دوباره؛ همچون آقای بدیعی که در پایان فیلم آغازی دوباره را تجربه می کند و برای نخستین بار از قید بن بست ذاتی زندگی رها می شود. به تعبیری دیگر او از سایه ی درونی خود رها می شود.
در روانکاوی یونگ سایۀ انسان منشأ رفتارهای منفی نظیر خشونت و پرخاشگری است اما زمانی که انسان بپذیرد که دارای چنین بعدی در شخصیت خود است و باید با حقیقت کنار بیاید سایه را تحت کنترل خود درمی آورد. حال نیروی توأم با شور و شعف سایه تبدیل به نیرویی حیاتی برای شروعی دوباره می شود. بدیعی که به سایۀ درون خود آگاه نبوده است پس از مواجهه با کارگر موزه با این حقیقت وجود خود مواجه می شود؛ روحی دوباره در او دمیده می شود و انسانی دیگر می شود.
قطعاتی از کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد
• در دنیایی که هر کسی به هر بهایی، برای بقایش می جنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم می گیرند بمیرند، چه قضاوتی می شود کرد؟
• هیچ کس نمی تواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را می شناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را.
• خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بدون جلب توجه متفاوت باشید.
• آگاهی از مرگ، ما را تشویق میکند تا شدیدتر زندگی کنیم.
• اگر زندگی کنی، خداوند با تو زندگی خواهد کرد.
• چشمه ای باش که همیشه جاری است، نه آب انباری که کارش پُر سازی است.
فیلم شناسی
کارگردان : امیلی یانگ
نویسنده : پائولو کوئیلو
بازیگران: سارا میشل گلر، جاناتان توکر، اریکا کریستنسن
خلاصه فیلم: ورنیکا دختر تنهایی که در ظاهر زندگی شغلی موفقی دارد رفته رفته احساس می کند که زندگی ارزش زیستن ندارد. او که نمی تواند معنایی برای زندگی پوچ و تکراری اش بیابد سرانجام تصمیم می گیرد که خودکشی کند.
داستان حاوی این پیام است: «عقلانیت انبوهی از دیوانگیهاست».