نقد روانشناختی فیلم سکوت بره ها
در فيلم درماني درمانگر با هيجانات بيمار سر و كار دارد و مي تواند اين هيجانات را هنگام تماشا يا پس از ديدن فيلم تحليل كند. هنگام نمايش فيلم، كنش ها و واكنش هايي در ضمير ناخودآگاه و نيمه آگاه آدميان رخ مي دهد كه به بروز احساساتي مانند خشم و شادي و نمايه هايي چون خنده يا گريه منجر مي شود. بدين ترتيب، برخي احساسات پنهان از ضمير ناخودآگاه به ضمير آگاه جريان يافته و تخليه انرژي هاي رواني انباشته شده را فراهم مي آورد. اين پديده براي بيمار آرامش و شادي پديد مي آورد. یکی از فیلم هایی که برای شناخت بیشتر از اختلال پارانوییدی و اختلال شخصیت ضداجتماعی پیشنهاد می شود فیلم «سکوت بره ها» است.
سکوت برّه ها، یکی از شاهکارهای تاریخ سینماست که با برخورداری از داستانی جذاب، شخصیت پردازی ماهرانه، چند لایه بودن فیلمنامه، تعلیق در قصه و درآمیختن هیجانات مختلف اعم از دلهره و اضطراب تا برانگیختن حس معماگونه ی انسان، توانسته است پس از گذشت سال ها همچنان جزء آثار پرطرفدار و پرمخاطب سینما باشد. «سکوت بره ها» فیلمی با محتوای روانشناختی است که در سال ۱۹۹۱ توسط جاناتان دمی و با بازی تأثیرگذار آنتونی هاپکینز و جودی فاستر ساخته شد. در حقیقت این فیلم اقتباسی است از رمان «سکوت برّه ها» نوشته ی توماس هریس که پس از آن تا دو جلد دیگر نیز ادامه یافت؛ هر چند هر یک از این داستان ها در عین پیوستگی از هم متمایزند. کلاریس دانشجوی جوانی است که در کادر سازمان” اف بی آی” به کار و تحصیل اشتغال دارد. روزی به او خبر می دهند که قاتل خطرناکی چند زن را اینجا و آنجا کشته و پوست تن آنها را کنده است. یکی از رؤسای کلاریس او را مأمور رسیدگی به این پرونده میکند و در آغاز او را به دکتر هانیبال لکتر معرفی می کند. دکتر لکتر خود به گونه ای دیگر قاتل خطرناکی است که در زندان به سر می برد. دکتر لکتر که به آدمخواری شهرت دارد، همسرش را خورده است. رئیس به کلاریس می گوید که لکتر می تواند او را در دستیابی به قاتل راهنمایی کند.
کلاریس در یک زندان ویژه به ملاقات دکتر لکتر می رود و در فضایی رعب آور بین او و دکتر لکتر رابطهای استثنایی برقرار میشود که طی آن کلاریس رازهای کودکی خود را بر او فاش می کند. کلاریس از او می خواهد که در یافتن قاتل زنان که خود را بوفالو بیل معرفی کرده کمک کند. هانیبال به او کمک می کند و کلاریس سرنخی را می یابد که او را به خانه ی بوفالو بیل رهنمون می کند. بوفالو بیل یک بیمار مبتلا به اختلال هویت جنسیتی است که حرفه اصلی او خیاطی است و با پوستی که از تن قربانیان خود می کند، برای خود لباس می دوزد. هنگامی که کلاریس به خانه ی او وارد میشود و با کشیدن هفت تیر در صدد دستگیری او برمی آید، بوفالو در یک لحظه از غفلت کلاریس استفاده میکند و در خانه پیچ در پیچ و ترسناکش مخفی میشود. او برق را قطع میکند و کلاریس در تاریکی، در حالی که نفس زدن های هراسناک او و فریادهای کمک دختری است صدای متن صحنه است ، بوفالو او را در گودالی حبس کرده، به تعقیب او دست می زند. بوفالو کلاریس را تعقیب می کند و درست در لحظهای که می خواهد هفت تیرش را شلیک کند، کلاریس با صدای شلیک هفت تیر، به جهتی که صدا از آن سو خواهد آمد، شلیک میکند. بوفالو در خون خود می غلتد. همزمان دکتر لکتر در ازاء کمک به کلاریس به زندان بهتری منتقل می شود و دو تن از زندانبانان خود را می کشد و در لباس پلیس از زندان می گریزد. اما کلاریس بی خبر از همه جا در جشن فارغ التحصیلی شرکت دارد. گل، شادی، شیرینی و آرامش و آنگاه یک تلفن، تلفنی برای کلاریس، تلفن از هائیتی است. دکتر لکتر است که در آن سوی خط، فارغ التحصیلی کلاریس را شادباش می گوید.
این فیلم در کنار جذابیت در قصه پردازی و رعایت اصول زیباشناختی سینما، از درون مایه های مهم روانشناختی نیز برخوردار است. شخصیت هانیبال لکتر، روانکاو دانا اما خون آشام فیلم، بی تردید تصویری بی نظیر از یک فرد مبتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی، آن هم در شدیدترین شکل خود است. اختلال شخصیت ضد اجتماعی با علایمی نظیر نقض سیستماتیک قوانین و هنجارها، فریب دیگران، تحریک پذیری و پرخاشگری و فقدان عذاب وجدان مشخص می شود. هانیبال لکتر در داستان به عنوان یک بیمار ضد اجتماعی، تنها به دیگران آسیب نمی زند؛ بلکه گوشت بدن قربانیان را نیز می خورد. در فیلم صحنه ای وجود دارد که در آن هانیبال اقدام به کشتن ناگهانی یک نگهبان و خوردن او می کند. اقدامی بی رحمانه و تکانشی. در کنار این صحنه با گذشته ی او نیز مواجه می شویم؛ گذشته ای که سرشار است از سوء استفاده و اغوای دیگران، جذب انسان های دیگر به خود برای ارضای امیال بی رحمانه اش، کشتن و خوردن انسان ها و نبود کوچک ترین رنگ و بویی از درد و عذاب وجدان. اما آنچه شخصیت هانیبال را به یکی از جذاب ترین شخصیت های تاریخ سینما بدل می کند، دانش بی حد و حصر او در مورد موضوعات مختلف خصوصاً تبحّر او در شناخت انگیزه های روانشناختی انسان های دیگر است. ویژگی ای که قرار است در فیلم به کمک کلاریس استارلینگ بیاید تا راز درونی بوفالو بیل آشکار گردد.از سوی دیگر، در خلال حرف های دکتر لکتر، پرده از دنیای روانی کلاریس نیز برداشته می شود. مطابق تفسیر دکتر لکتر کلاریس که در فیلم شخصیت راسخ، بی باک و مستحکمی دارد، عملاً فردی روان آزرده است که تمام تلاش او برای دستیابی به بوفالو بیل می باشد. در حقیقت کوششی است برای تسکین دردهای درونی خود. کلاریس در کودکی والدینش را از دست می دهد و یکی از اقوامش سرپرستی او را بر عهده می گیرد. یک شب کلاریس در مزرعه ی سرپرستش او را در حال سلّاخی گوسفندان می بیند و تلاش او برای نجات یکی از گوسفندان به در بسته می خورد و در پی آن کلاریس به یتیم خانه سپرده می شود. به تعبیر هانیبال، تلاش کلاریس برای یافتن بوفالو بیل راهی است برای آرام کردن خاطره ی گوسفندان در روان آزرده اش. تقابل دکتر لکتر و کلاریس در فیلم یادآور تقابل دیو و فرشته است. هانیبال لکتر دیو سیرت در شمایل یک بیمار ضداجتماعی تمام عیار در اعماق وجود فرشته یعنی کلاریس نفوذ می کند و راز هستی او را برملا می سازد. اما مواجهه با دکتر لکتر برای کلاریس جنبه ی مثبتی نیز دارد. علاوه بر اینکه در دستیابی به بوفالو بیل به او کمک می کند، مواجهه با این دیو آدم خوار گامی مهم در راستای پختگی و تکامل حرفه ای و روانی کلاریس محسوب می گردد.
فیلم شناسی کوتاه: