از دل فراموششدهها تا کربلای دلها؛ روایت حاج هاشم و پرچم دعای نجفی

شب شهادت امام صادق است ساعت به چهار صبح نزدیک است .گاهی باید یکبار از نو نوشت. از دلهایی که دیده نمیشدند، اما همیشه میتپیدند. از آدمهایی که اسمشان در لیستهای رسمی نبود، اما در دفتر عشق امام حسین ثبت بودند. و از مردی نوشت، که خودش را نادید گرفت تا صدای دیدهنشدگان شود… این قصه، قصهی حاج هاشم سلیمی آشتیانی، نجفی، و بچههای بینامیست که به زیارتنامههای زنده تبدیل شدند…
علیرضا و حاج هاشم سلیمی آشتیانی، دو برادری نبودند که از یک مادر زاده شده باشند، اما برای بچههای سرای احسان، دو پدر، دو سایه، دو تکیهگاه بودند. سالها بود که دلشان را وقف بچههایی کرده بودند که نه اسمی داشتند، نه فامیلی، نه حتی شناسنامهای که ثابت کند وجود دارند. ولی دل داشتند. چه دلی…
حاج هاشم، مردی که اشکش به سادگی جاری میشد، سالی نبود که برای زیارت، بچههای آسایشگاه را به مشهد نبرد. آن سال هم، به رسم عاشقیاش، پیگیر بلیت و همراهی بود. علیرضا را هی گوشه میکشید و سفارش میکرد:
«این بچهها مهمونای خاص امام رضا هستن، نذار چیزی کم داشته باشن…»
اما بگذریم که چه خون دلی خوردند تا برای بینام و نشانهایی که حتی در سیستم هویتی کشور وجود نداشتند، بلیت تهیه کنند. بالاخره کاروانی از دل غصهها راهی مشهد شد.
وارد حرم که شدند، انگار دنیا تازه از نو متولد شده بود. بچهها محو آن گنبد طلایی بودند، محو صحن، محو صداهایی که تا آن روز فقط در خواب دیده بودند.
نجفی، یکی از همان بچههای بهظاهر خاموش، در این سفر چیز دیگری شد. آن شب، شب زیارتی مخصوص امام رضا، در صحن سقاخونه، صدای روضهخوان بالا گرفت:
«هر کی کربلا میخواد، امشب از امام رضا بگیره…»
و ناگهان نجفی، میان جمعیت برخاست. صدایش لرزید، اما محکم بود. گفت:
«تا حالا کسی ما رو جایی نبرده… ما رو ببرید! نگاه نکنید بیمار اعصاب و روانیم… ما هم آدمیم… ما هم دل داریم!»
و آن صدا، صحن را ترکاند.
گریه از گوشهگوشه بلند شد. مردم آمدند جلو، دست روی شانههای نجفی گذاشتند، اشک ریختند، دعا کردند.
و آن شب، مثل شب قدر بود. چندی نگذشت که ، خبر رسید چند نفر از همان بچهها، با دعوتنامهای ویژه، راهی نجف و کربلا میشوند.
کاروان حسینی راه افتاد. بچهها رسیدند به حرم مولا علی، و بعد، به کربلا.
نجفی، همانجا، کنار ضریح ارباب، سر بر آستان گذاشت و گفت:
«اومدم تشکر کنم آقا… که ما رو فراموش نکردی…»
دیگر راه زیارت با وجود هاشم براشون باز شده بود…آخه همشون امام رضایی شده بودند….
اما درست وقتی که دلها داشت آرام میگرفت، غمی بزرگ سر رسید.
حاج هاشم، پدر مهربان بچهها، کسی که تمام عمرش وقف خدمت بیمنت کرده بود، بیصدا رفت.
دیگر صدایش در حیاط سرای احسان نمیپیچد، دیگر آن لبخندهای آرام نیست، آن سفارشها، آن دعای دست جمعی قبل از حرکت…
همهچیز مانده، جز خودش.
علیرضا و بچهها مانده اند و داغی تازه و چشمانی که پرسش داشتند:
«حاجی کو؟ چرا تنها شدیم؟»
و چه سخت است پاسخ دادن به بچهای که فکر میکرد حاجی همیشه هست…
اما قصه تمام نشد. نجفی حالا هر شب برای حاج هاشم دعا میخواند. کنار پرچمی که از بینالحرمین آوردند، تکیهای کوچک زدهاند.
هرکس وارد سرای احسان میشود، ناخودآگاه میایستد، فاتحهای میخواند، و صدایی را در دلش میشنود:
«ما رو هم آدم بدونید…»
حاج هاشم رفت، ولی دلی که ساخت، هنوز میتپد.
بچههایی که روزی فراموششده بودند، حالا زائر شدهاند.
صدایشان رسیده به حرم امام، به حرم حسین، به گوش مردم…
و تو ای دل…
اگه یه روز گذرت به سرای احسان افتاد،
یه فاتحه برای حاج هاشم بخون…
و یادت باشه، هنوز صدای نجفی از دل حیاط شنیده میشه:
ما هم دل داریم…