سرگذشت واقعی مرگی خود خواسته – بخش دوم
در قسمت قبل، روایت زندگی شهناز را خواندیم. شهنازدورههای افسردگیهای شدیدی را از سر گذراند و علیرغم تلاش بسیار کادر درمانی و حمایتی و بازتوانی سرای احسان در روند درمانی وی بهبود به دست نیامد و متأسفانه زندگی دردناک و غمانگیز شهناز در بهمن ماه سال ۱۳۹۰ در سرای احسان به پایان رسید. در ادامه داستان زندگی سپیده را می خوانیم که او هم تجربه اقدام به خودکشی داشت ولی با حمایت کادر درمان سرای احسان حالا وضعیت سلامتی جسمی و روانی بهتری دارد. در فعالیتها و مسابقات ورزشی هم شرکت میکند و در سپیده دم یک زندگی تازه نفس می کشد.
قسمت اول سرگذشت واقعی مرگی خودخواسته (روایت زندگی شهناز) را اینجا بخوانید
رویای تاریک سپیده
داستان خودکشی سپیده
چهارشنبۀ گذشته با سپیده صحبت کردم. او دو بار اقدام به خودکشی کرده که در هر دو بار ناموفق بود. موضوع داستان و نشریه را برایش گفتم. پذیرفت که تجربههای تلخ گذشتهاش را با خوانندگان به اشتراک بگذارد تا شاید با گفتن داستان زندگیاش بتواند کمکی کند. گفت: «سخت است. دوست ندارم که دیگران هم آن روزهای سخت را تجربه کنند.»
روایت خواهرش از زندگی او و اقدامش به خودکشی با روایت سپیده از ماجرا کاملاً متفاوت است. سپیده این موضوع را میداند. گذاشتیم هرآنچه را اتفاق افتاده از زبان خودش بشنوم و تا آنجا که ممکن است روایت خواهرش را وارد داستان نکنم.
اگرچه برای روز پنجشنبه قرار گذاشته بودیم، صبح روز یکشنبه به دفتر آمد. به آرامی و با متانت وارد اتاق شد. شالش را طوری گذاشته بود تا نیمۀ راست صورتش را بپوشاند. با وجود این، چروکیدگیهای ناشی از سوختگی قدیمی پوستش بهوضوح از گوشۀ سیاه و سفید شالش نمایان بود.
مردد بودکجا بنشیند. طولی نکشید که تردیدش را به زبان آورد. برای گفتن داستان زندگیاش مصمم بود و بلافاصله از اتفاق ناگواری گفت که در نوجوانی تجربه کرده بود. خیالم کمی آسوده شد. از او خواهش کردم کمی صبر کند.
چهار روز قبل، با سپیده در مورد نوشتن داستان زندگیاش صحبت کرده بودم. قرار شد فکر کند و اگر موافق بود، روز بعد داستانش را بازگو کند. اما کارهای روزمره فرصت نمیداد تا با او دیدار کنم. مطالعۀ پروندههای چهارگانۀ مددکاری، بهداشت و درمان، روانشناسی، و کاردرمانی نیز وقت زیادی میگرفت. بهعلاوه، مسائل پیچیدۀ زندگی سپیده و تشخیص بیماری او نیز مزید بر علت شده بود تا سرم شلوغ باشد. نگران بودم مبادا پشیمان شود. خواستم که داستانش را از ابتدا تعریف کند. او نیز اینگونه شروع کرد.
پدر و مادرم هر دو شمالی بودند. خاطرهای از شمال ندارم. در میدان هفت تیر تهران به دنیا آمدم. پدرم بازنشستۀ شهرداری بود و تا آنجا که به خاطر دارم همیشه در خانه بود. مادرم هم خانهدار بود. فرزند آخر خانواده و به قول معروف تهتغاری بودم. خواهر بزرگم، سمیه، با سمت منشی جایی کار میکرد که به خاطر ندارم. سه برادر به نامهای سعید، مجتبی، و مصطفی هم داشتم. برادرهایم آن زمان کار نمیکردند. بهرغم اینکه سعید و مجتبی دورۀ دبیرستان را تمام کرده بودند، ولی شغلی نداشتند.
ماجرای ازدواج پدر و مادرم شنیدنی است. پدرم خیلی مادرم را دوست داشت. بهسختی توانسته بود با او ازدواج کند. آنطور که خودش تعریف میکرد، بارها به خواستگاری مادرم رفته بود، اما خانوادۀ مادرم با ازدواجشان موافق نبودند. پس از آن، پدر به ناچار با فردی از اقوامش ازدواج کرد و بعد از آنکه از همسر اولش صاحب دو فرزند پسر شد، والدین مادرم از دنیا رفتند. آن زمان، پدرم از همسر اولش جدا شد و با مادرم ازدواج کرد.
جمشید و فرشید برادران ناتنیام بودند. جمشید رابطۀ خوبی با پدرم نداشت و کمتر به ما سر میزد. او، در نهایت، گرفتار اعتیاد شد و، پس از آن، دیگر از او خبری ندارم. فرشید، برعکس جمشید، بسیار به پدرم علاقه داشت. هیچگاه یادم نمیرود که میگفت: اگه من رو از در بیرون کنی، از دیوار میام تو خونه! پدرم هم فرشید را دوست داست. پدر هیچوقت احساسات و عواطفش را بروز نمیداد و محبتش را ابراز نمیکرد. اگر کسی غذا میخورد یا نمیخورد، سر کار میرفت یا نمیرفت و… چندان برایش مهم نبود. او خودش را نانآور خانواده میدانست و تصور میکرد اگر خرجی خانه را بدهد، وظایف پدریاش را تمامکمال انجام داده است.
متأسفانه فرشید با همسرش اختلاف داشت. فرشید با زن دیگری مراوده داشت. من همیشه خاطرات و روزهای خوبی با فرشید داشتم. با اینکه در این مورد حق با همسرش بود، اما فرشید را درک میکردم. به نظرم همسرش هم مقصر بود. احتمالاً همسرش نمیتوانست خلأهای زندگیاش را پر کند و او برای تأمین نیازهایش مجبور بود با شخص دیگری در ارتباط باشد. فرشید همسرش را دوست داشت و نمیخواست از او جدا شود، اما همسرش تقاضای طلاق داد . همین موضوع باعث جدایی و فاصله بین فرشید و همسرش شد. به همین دلیل، فرشید بیشتر وقتش را با ما میگذراند تا با خانوادهاش.
فرشید در روز تولد دخترش سرزده به خانه رفت و برای مونا، دخترش، عروسک قشنگی خرید و به او هدیه داد. اما وقتی از خانه خارج شد، همسرش عروسک را از پنجره به کوچه پرت کرد. این موضوع باعث رنجش خاطر شدید فرشید شد و آنطور که شنیدم، بلافاصله به پمپ بنزین رفت و دقایقی بعد پمپ بنزین آتش گرفت و او همان جا فوت کرد.
نفسی تازه کرد و بعد از اینکه نصف استکان چای را سر کشید، حرفش را از سر گرفت.
من فرزند آخر خانواده هستم و تصویر و خاطرۀ روشنی از خانواده در ذهن ندارم. علیرغم اینکه پدرم خیلی مادرم را دوست داشت و بهخاطر ازدواج با او همسر قبلیاش را طلاق داده بود، اما دیدهها و شنیدههایم حاکی از آن است که آنها زندگی چندان شیرین و جذابی نداشتند. پدرم روحیات خاصی داشت و همیشه با خواهر و برادرهایم در تنش بود. تنها خاطرهای که از مادرم در ذهن دارم به سه سالگیام برمیگردد که میخواستند مادرم را به بیمارستان ببرند. اصلاً حالش خوب نبود. مادرم هم مثل من صرع داشت، اما نمیدانم آن شب چرا حالش آنقدر بد شده بود که مجبور بودند او را به بیمارستان ببرند. خوب به یاد دارم که چادر سفید گلداری را سر کرده بود و من به چادرش چسبیده بودم تا نرود. روی زانوهایش نشست و مرا در بغلش گرفت. بعد از آنکه چند بار صورتم را بوسید، آهسته در گوشم گفت: فردا برمیگردم. غصه نخور!
فردا مادرم نیامد. روز بعد هم نیامد. روز بعدترش هم نیامد! بهانهگیری میکردم و با گریه سراغ مادرم را میگرفتم. سمیه با عصبانیت و پرخاش گفت مادر دیگر برنمیگردد، منتظرش نباش! او مرده و در بیمارستان است و همه چیز تقصیر پدر است!
همه پدر را مقصر میدانستند. در خانۀ ما همیشه انواع و اقسام میوه و مواد غذایی و… فراهم بود. اما، فقط همینها بود و هیچ چیز دیگری نبود. ما دیر به دیر پدر را میدیدیم، و اگر هم او را میدیدیم، کاملاً بیتفاوت بود. تصویری که از کلمۀ پدر در ذهن من نقش بسته با تصویری که دیگران از پدر در ذهنشان دارند کاملاً فرق دارد.
فوت مادر برایم خیلی سنگین بود. سنگینتر از آنکه بتوانم تحملش کنم. در واقع، در یک روز پدر و مادرم را از دست دادم. مادرم از دنیا رفته بود و با جملهای که سمیه گفته بود، پدر را هم از دست داده بودم. تصور میکنم فاصلهگرفتنم از پدر از همان زمان آغاز شد.
وقتی میخواستم به آغوش پدر بروم، سمیه جلویم را میگرفت. میگفت پدر هوسباز است و نمیشود به او اعتماد کرد! مواظب باش! مواظب باش! آنقدر این جملات را از او شنیدم که یادم نمیآید هیچگاه در آغوش پدربودن را تجربه کرده باشم. سمیه درس میخواند، کار میکرد، کارهای خانه را انجام میداد، مواظبم بود و برای من مثل مادر ازدسترفتهام بود، اما مادری بیعاطفه. همۀ کارهایش را با عصبانیت و پرخاش انجام میداد. هیچوقت دلم نمیخواست که او جانشین مادرم باشد.
از برادرهایم خاطرۀ زیادی در ذهن ندارم. ما در ظاهر مثل یک خانواده بودیم، اما عملاً با هم ارتباطی نداشتیم. در فضای محدود و بستهای زندگی میکردم. تنها با خواهرم در ارتباط بودم. در مواقع نیاز، فقط خواهرم را در مقابلم میدیدم که او نیز اغلب با پرخاش و عصبانیت جوابم را میداد. به دلیل همین رفتارهایش بالاخره نفهمیدم که دوستم دارد یا از من متنفر است!
از زمان فوت مادرم تا ازدواج مجدد پدرم، فقط تنهایی را به یاد میآورم. پدر و برادرهایم را که اصلاً نمیدیدم. خواهرم نیز یا سرِ کار بود و یا اینکه در اتاقی دیگر مشغول به کار خودش و من بودم و تنهایی و تنهایی بود و من.
اقوام هم هیچگاه به خانۀ ما نمیآمدند. تنها یکی از اقوام دورمان -دختر دختر عمهام یا شاید یک قوم و خویش دیگر- گاهی به ما سر میزد. جز این، رفت و آمدی با کسی نداشتیم.
تنها شش ماه از فوت مادرم گذشته بود که پدرم با دختری تقریباً مسن ازدواج کرد. آن روز پدرم از صبح در خانه نبود و اوایل شب با آن خانم به خانه آمد و گفت این خانم مادرتان است! این جملۀ پدرم در ذهنم مانده که گفت از این به بعد سپیده باید نزد سوسن بماند و این یعنی سمیه حق نداشت دیگر مراقب من باشد!
نامادریام قیافۀ عجیبی داشت. دندانهایش مصنوعی و دهانش کج بود و از گوشۀ لبهایش آب میریخت. با آن ظاهر اصلاً به دلم ننشست. تصوری از نامادری نداشتم. فقط میدانستم این خانم قرار است از این به بعد با ما زندگی کند. سمیه خودش را کمی جمع و جور کرد، اما واکنشی نشان نداد. برادرها هم که کلاً برایشان مهم نبود و هیچ حرفی نزدند.
اوایل اوضاع بد نبود. سوسن دستم را میگرفت و با هم به خرید میرفتیم. تا سهـچهار سالگی خاطرۀ بدی از سوسن ندارم. جز اینکه غذاهایش همیشه شفته بود. تهدیگ برنج همیشه سوخته بود و حتماً در غذا یک تکه سنگ یا مو یا چیز دیگری پیدا میشد. استامبولیپلوهایش را هیچوقت یادم نمیرود! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. او به هیچکس اجازۀ آشپزی نمیداد و همیشه خودش غذا میپخت.
پدرم سوسن و غذاهایش را خیلی دوست داشت! هیچوقت نفهمیدم که چرا پدرم تا این اندازه سوسن را دوست داشت. در آن دوران، دردی نداشتم، اما عشق و علاقهای هم بینمان نبود. همیشه میبایست شاهد همه چیز میبودم و حرفی نمیزدم و سؤالی نمیکردم. انگار که اصلاً وجود نداشتم. کسی اهمیت چندانی برایم قائل نمیشد. در یک خانه زندگی میکردیم، اما فاصلۀ بین ما زیاد بود. شاید باورتان نشود، سعید و سمیه فقط دو هفته با هم حرف زدند و، بهجز کتککاریهای گاه و بیگاهشان، هرگز با هم در صلح و آشتی نبودند. همۀ اعضای خانوادهام همینطور بودند. کمتر همدیگر را میدیدیم و، اگر هم میدیدم، با هم حرف نمیزدیم. بودیم، اما اصلاً نبودیم!
وقتی صحبت از مدرسهرفتنم پیش آمد، خیلی خوشحال شدم. تصور میکردم که با دوستان جدیدی آشنا میشوم و از خانه فاصله میگیرم و مدرسهرفتن باعث میشود که تغییر زیبایی در زندگیام رخ دهد. شاید، از بیماریای که مرا آزار میداد هم خلاص میشدم! اما همۀ تصوراتم اشتباه بود. بعدها فهمیدم که مدرسه و کتک و کبودی بدن یک معنی دارند!
از وقتی به مدرسه رفتم، سمیه تصمیم گرفت درسهایم را کنترل کند. نمیدانم چرا از همان اول فشار میآورد که باید شاگرد اول شوم و همیشه نمرۀ بیست بگیرم. اگر کوچکترین کمکاری و اهمالی میکردم، کتک مفصلی میخوردم. یکبار که دفتر مشقم را بهخاطر پاککردنهای مکرر کثیف کرده بودم، چنان کتکی خوردم که بدنم کبود شد و بهشدت تشنج کردم.
سمیه آدم سختگیری بود! روحیات و قوانین پیچیدهای داشت و، اگر رعایت نمیکردم، خیلی عصبانی میشد. هیچوقت اجازه نداشتم نامش را صدا بزنم، باید او را آبجی صدا میکردم، وگرنه کتک میخوردم! الان هم که گاهگاهی به ملاقاتم میآید همینطور است، اگر اسمش را صدا کنم، عصبانی میشود و احتمالاً بدش نمیآید مانند قبل سیلیای هم مهمانم کند! هیچوقت نباید او را تو خطاب کنم، ناراحت میشود. همیشه باید شما خطابش کنم. همیشه باید بهصورت جمع با او صحبت کنم.
باید همیشه غذایم را تا آخر میخوردم، وگرنه بیاحترامی محسوب میشد. آن موقعها ناخنهایم را میجویدم و به همین خاطر هم بارها کتک خوردم. البته او در کنار این رفتارهای خشونتآمیز هرچه دلم میخواست، بدون هیچ کم و کاستی، برایم میخرید.انگار همه توافق کرده بودند که همیشه زندگی همینطور باشد!
تشنجهای مکرر را از حدود سهـچهار سالگی تجربه کردم. آنقدر تشنج میکردم که دیگر برای خودم و خانواده عادی شده بود. تقریباً ماهی چهارـپنج بار تشنج میکردم. خاطرات زیادی از رفت و برگشت به درمانگاه و دکتر دارم، اما تشنج آن روز با همیشه فرق داشت. درد داشت. کبودی داشت. نفرت هم داشت.
تا کلاس دوم دبستان که سمیه مراقب تکالیفم بود، مدرسه برایم به معنای کتک، کبودی، و تشنج بود! نمیفهمیدم چرا سمیه تا این حد به من فشار میآورد. برعکس تصوراتم، مدرسه هم جهنم دیگری بود که بدجور اسیرش شده بودم. همیشه به دنبال بیستگرفتن بودم تا بین کتکخوردن و درد وقفهای بیندازم، اما معمولاً برعکس میشد و هرچه بیشتر تلاش میکردم، کار سختتر میشد. او به حدی سختگیرانه رفتار میکرد که صدای پدرم هم درآمد و قرار شد که بعد از آن سعید تکالیفم را کنترل کند و مراقب درسخواندنم باشد. اما چشمتان روز بد نبیند، یکبار چنان کتکی از سعید خوردم که فیل را از پا میانداخت. در یکی از همین روزها، تشنج بسیار شدیدی به سراغم آمد که دل پدرم را به رحم آورد. با سعید دعوا کرد و قرار شد که دوباره سمیه کارهایم را پیگیری کند.
کتک زدنها و کتک خوردنها هرگز قطع نشد. بعضی وقتها با چنان شدتی کتک میخوردم که تا مدتها مجبور میشدم لباسهای آستین بلند بپوشم تا کبودیهای بدنم مشخص نشود. گذاشتن خودکار لای انگشتان، سیلیخوردن و گذاشتن اتوی داغ بر روی پوست ران پایم تنها چند نمونه از تنبیههایی است که در آن دوره تجربه کردم.
تا کلاس پنجم ابتدایی بیشترین مشکل را با خواهر و برادرم داشتم. وجود و حضور پدرم را که اصلاً احساس نمیکردم. با نامادریام مشکل خاصی نداشتم. بیماری و بستریشدنمصطفی در همین دوران اتفاق افتاد که خیلی آزارم داد. کلاس چهارم دبستان بودم که بیماریاش شدیدتر شد. دیدنش با آن بدن نحیف و سر بیمو بسیار آزارم میداد. مصطفی را خیلی دوست داشتم، اما اجازه نداشتم که کنارش باشم. چند وقتی بود که بیمار شده بود و تا به خودم آمدم در بیمارستان بستری شد. مصطفی را همه دوست داشتند. حتی پدرم هم او را خیلی دوست داشت. سمیه میگفت من و مصطفی بیماریمان را از مادر به ارث بردهایم.
بچه بودم و اجازه نداشتم که به ملاقاتش بروم. بهخاطر اصرارهای من و مصطفی برای ملاقات، یک روز با یکی از برادرهایم، سعید یا مجتبی، نزدیک بیمارستان رفتیم. پدر مصطفی را بغل کرد و نزدیک پنجره آورد و من از خیابان او را دیدم. برای هم دست تکان دادیم. چند ماهی بود که مصطفی را ندیده بودم و آن ملاقات از دور برایم بسیار لذتبخش بود. مخصوصاً وقتی فهمیدم که مصطفی نیز اصرار کرده است که حتماً مرا ببیند.
فوت مصطفی را به چشم دیدم. پزشکان جوابش کرده بودند. برای همین، پدر تصمیم گرفت او را به خانه بیاورد. در گوشهای از پذیرایی برایش رختخواب پهن کرده بودند. با اینکه اجازه نداشتم نزدیکش شوم و همیشه از دور نگاهش میکردم، خوشحال بودم که به خانه آمده است. آن روز کنار راهرویی که به پذیرایی متصل میشد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. او هم مستقیم به من نگاه کرد و در حالی که از گوشۀ چشمانش اشک سرازیر بود زیرلب چیزی گفت که من نشنیدم. چند لحظه بعد ساکت شد و با چشمهای باز از دنیا رفت و راحت شد!
به اینجا که رسید، به گریه افتاد. مرتب تکرار میکرد: راحت شد، راحت شد. من اولین کسی بودم که بالای سر مصطفی بودم. مصطفی هم رفت. حیف شد. حتی سر خاکش هم نرفتم! یعنی مرا نبردند…
مصطفی فوت کرده بود، اما در خانۀ ماانگار نه انگار که یکی مرده است. حواسها پرت بود، اما انگار کسی متوجه نبود یکی برای همیشه از جمع ما رفته است. عجب خانوادۀ عجیبی بودیم! نمیگویم همه منتظر مرگ مصطفی بودند. مصطفی را همه دوست داشتند، اما انگار مرگش عادی بود. کسی جیغ نکشید، کسی گریه نکرد! بعد از فوت مصطفی، همه چیز به حالت عادی برگشت؛ البتهدرستترش این است: به حالت قبلی برگشت.
تا پایان دورۀ ابتدایی برجستهترین خاطرهام نوشتنهای پشت سر هم بود. همیشه مینوشتم، چون در خانواده به دستخطم خیلی توجه میکردند. مینوشتم و نشانشان میدادم، و اگر تأیید نمیشد، باید دوباره مینوشتم. یادم میآید گاهی تا پاسی از شب تمرین میکردم تا دستخطم مورد قبول خواهر و برادرم قرار گیرد.
یکی دیگر از چیزهایی که خاطرم مانده این است که نزدیکیهای ظهر همه از خانه بیرون میرفتند و فقط من و برادرم میماندیم. هر اتفاقی که میافتاد، یک سهمیه کتک برای من در نظر میگرفتند! به بهانههای مختلفی کتک میخوردم. حتی در یکی از کتک خوردنهایم مجتبی مداخله کرد و با سعید دعوا کرد، اما او هم کتک خورد.
روزهایی که درسم را خوب میخواندم، پاداشم این بود که کارتن ببینم. معمولاً سیدی کارتن شیر شاه را میدیدم. اگر بگویم بیش از صد بار این کارتن را دیدهام، اغراق نیست. در این کارتن امید و شادی موج میزد و ماجرایش رسیدن به هدف بود. من هم با دیدن آن شاد میشدم. در خانه فقط اجازه داشتم یک ساعت و از یک شبکۀ تلویزیون کارتن ببینم. سعید اجازه نمیداد کارتن هر دو شبکه را ببینم و باید انتخاب میکردم. این موضوع برایم زجرآور بود. متأسفانه پدرم هیچوقت در مقابل رفتارهای سعید و سمیه اعتراض نمیکرد.
رفتارهای برادر و خواهرم عجیب بود. همیشه همه چیز را دیکته میکردند. گمان میکنم کمبودهای خودشان را میخواستند در وجود من جبران کنند و همیشه هم به بدترین شکل ممکن این کار را انجام میدادند. باید سبزی را خوب خرد میکردم. باید آشپز خوبی میشدم. نباید ناخنم را میجویدم. نباید گوشۀ لبم را میجویدم و بایدها و نبایدهای فراوان دیگر.
همیشه پهنکردن و جمعکردن سفره و شستن ظرفها با من بود. انجام این کارها را دوست داشتم، اما «اجبار» کار را خراب میکرد. البته، خاطرات خوب هم دارم. وقتهایی که دختر دختر عمهام با بچههایش به خانۀ ما میآمدند خوش میگذشت یا زمانی که سعید در شمال ویلا اجاره میکرد و خانوادگی به شمال میرفتیم خوش میگذشت.
این سؤال همیشه در ذهنم بود که چرا ما هیچوقت نمیتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم. انگار سمیه همیشه احساس مسئولیت خاصی در قبال من داشت و میخواست که با تمام جزئیات و با شدتی هرچه تمامتر آن را انجام دهد.
فشارها آنقدر زیاد بود که یکبار به پشتبام رفتم تا خودم را به پایین پرت کنم. حتی به لبۀ پشتبام هم نزدیک شدم، اما به خودم نهیب زدم و گفتم کتکخوردن بهانۀ خوبی برای خودکشی نیست.
با پایان دورۀ ابتدایی، پدرم خانه را عوض کرد و از منطقۀ هفت تیر به پیچ شمیران نقلمکان کردیم. با ورود من به دورۀ راهنمایی و نقلمکان به محلۀ جدید، وضعیت خانه آشفتهتر شده بود. یکسالی میشد که سمیه از خانه رفته بود. فشار پدر و نامادری و شرایط نامساعد خانواده باعث شد که سمیه از ما جدا شود. خالهای دارم که نیمی از سال را ایران و نیمی دیگر را در اتریش زندگی میکند. او خانۀ دخترخالهام را، که ساکن اتریش بود، به همراه یکسری از وسایل زندگی و با اجارۀ خیلی کم، به سمیه داد. سمیه چند باری با خاله هم دعوا کرده بود. هروقت دعوایشان میشد، یک اتاق اجاره میکرد و از آنجا میرفت و بعد دوباره برمیگشت به همان جا! یکجورهایی خالهبازی میکرد!
خاله به سمیه خیلی کمک کرد. برای مجتبی هم خانه گرفت و جشن ازدواجش را برگزار کرد و حسابی هوایش را داشت. منتها به من و سعید هیچ کمکی نکرد.
یک روز که از مدرسه میآمدم ماشینی جلوی پایم ترمز کرد و خواست که سوار ماشین شوم. بدم نمیآمد این کار را تجربه کنم. هیچوقت دوستپسر نداشتم، اما در مدرسه با بچهها در موردش صحبت میکردیم. من حدوداً ۱۲ـ۱۳ ساله و راننده حدوداً ۳۵ـ۳۶ ساله بود. میگفت از من خیلی خوشش آمده است و قرار شد باز همدیگر را ببینیم. دلم میخواست با دیگران حرف بزنم و راهنماییشان کنم و نشان دهم که خیلی چیزها را بلدم. همان شب خانۀ خواهرم دعوت بودیم. من و مجتبی را دعوت کرده بود. گاهی از این کارها میکرد. سمیه ظرف میوه را جلویم گذاشته بود و من هم به میوهها زل زده بودم. یکدفعه ستاره گفت: چرا نمیخوری؟ رنگ ماشینش سبز است؟!
حسابی جا خوردم! ترسیده بودم. مجبورم کرد تا همه چیز را بگویم. آدرس و ساعت قرارمان را گرفت و گفت میتوانی به سر قرار بروی!
فردا سر قرار حاضر شدم. تازه داخل ماشین نشسته بودم که ستاره سر رسید و داد و فریاد به راه انداخت. راننده هم مرا از ماشین بیرون انداخت و رفت و داد و فریاد ستاره هم به جایی نرسید. این اولین ارتباطم با یک پسر در خارج از خانواده بود و احساس خاصی به آن داشتم.
در دورۀ راهنمایی اتفاق خاصی را تجربه نکردم و تا وقتی که سوم راهنمایی بودم همان زندگی قبلی مدام تکرار شد. در این ایام، سعید دنبال کار میگشت. نامادریام با برادرش که آدم مهمی بود صحبت کرد و او هم برای سعید در مرکز نگهداری از اسناد ملی شغلی پیدا کرد. دوـسه ماهی از شروع به کارش نگذشته بود که از سمیه شنیدم که سعید مقدار زیادی مدارک و اسناد محرمانه را از محل کارش برداشت و به آمریکا رفت و پناهنده شد. بعد از مدتی از آمریکا زنگ زد و با گریه درخواست حلالیت کرد. میگفت بهخاطر کتکزدن من همواره کابوس میبیند. بعدها شنیدم که سعید در آمریکا کشته شده یا مرده است.
بعد از رفتن سعید، فقط من و مجتبی باقی مانده بودیم. پدر و نامادریام میخواستند هرچه سریعتر همه از خانه بروند. تا وقتی سوم راهنمایی بودم، همیشه معدلم بیست بود. با رفتن سعید بیشتر وقتم را به نگاهکردن تلویزیون اختصاص داده بودم و درس نمیخواندم و معدل سال سومم ۷۵/۹ شد. پدرم با کارنامه به مدرسه رفت و نمیدانم چهکار کرد تا معدلم ۱۰ شد. نمرات را درست کردند تا مردود نشوم. دوست داشتم رشتۀ ریاضی بخوانم، اما بهخاطر معدلم نمیتوانستم انتخاب رشته کنم. با آن معدل فقط میتوانستم در رشتۀ کار و دانش درس بخوانم .
چند ماهی از رفتن سعید نگذشته بود که مجتبی هم به سراغ خاله رفت و خواست تا در خانۀ او زندگی کند. پیشنهاد داده بود که کارهای او را انجام دهد و، در عوض، تا زمان ازدواج در خانۀ خاله زندگی کند. کمتر از یک سال بعد، مجتبی با دختری از اقوام مادریمان ازدواج کرد. با رفتن مجتبی، ارتباط ما با خانۀ خاله و حتی خود مجتبی قطع شد، چون پدرم با خالهام میانۀ خوبی نداشت. بیمعرفت بود. او حتی مرا برای ازدواجش دعوت نکرد. درست یادم نیست، اما فکر میکنم پدر و سمیه هم در ازدواجش حضور نداشتند. بعد از آن، دوـسه بار مجتبی را دیدم. یکبار در خانۀ خاله، یکبار در مجلس فوت پدر و یکیـدو بار هم به خانهاش رفتم. اما بعد از آن، از هم جدا شدیم و تا امروز دیگر او را ندیدهام.
بخش اول صحبتها را از ساعت ۱۰ و بخش دوم را از ساعت ۲ بعد از ظهر شروع کردیم. هر دو خسته شدیم. برای همین ادامۀ صحبتها را به روز بعد موکول کردم. با اینکه هنوز به بخش سخت زندگی سپیده -به تعبیر خودش- نرسیدیم، اما اضطرابِ نزدیکشدن به خاطرات آن دوره در چشمان و کلامش پیدا بود.
روز بعد هم با همان نشاط و سرزندگی روز قبل وارد اتاق شد و بلافاصله شروع کرد.
از دورانی که وارد دبیرستان شدم، خاطرهای ندارم! فقط من بودم و پدر و نامادریام. کسی کاری به کارم نداشت.
در پاسخ به این پرسش که «آیا شرایط بهتر شده بود؟ وقتی خواهر و برادرها نبودند، امکان برقراری ارتباط با پدر و حتی نامادری وجود داشت؟» اصرار داشت بگوید اتفاق خاصی نیفتاده است.
اصلاً حضور پدر را احساس نمیکردم. دوران دبیرستان در خانه قلیان میکشیدم. تشنجهایم زیاد شده بود. یادم میآید یکبار که برای نوار مغز رفته بودیم، دکتر گفت که قلیان نکشم و، اگر نمیتوانم، سیگار بکشم. پدر عکسالعملی نشان نداد. قلیان را کنار گذاشتم و سیگار هم نکشیدم!
علیرغم سؤالات مکرر، اصرار داشت که دوران خاصی نبوده و چیزی را به یاد نمیآورد! اصرار من هم فایدهای نداشت. از مدرسه، دوستانش، و ارتباط با پدر و نامادری چیزی نمیگوید و تأکید میکند که هیچچیزی به یاد ندارد.
پول توجیبی را از چه کسی میگرفتی؟ پول نمیگرفتم.
گفت از کودکی فشار زیادی را متحمل میشدم، اما با رفتن خواهر و برادرها، ناگهان، همۀ فشارها برداشته شد و به بیخیالی تبدیل شد دیگر کسی کاری به کار من نداشت.
چند دقیقه بعد، حرفهای قبلی را فراموش کرد: یادم میآید یکبار به بانک رفتم تا از دستگاه خودپرداز پول بردارم که تشنج کردم و وقتی خبردار شدم که مردم دورم جمع شده بودند. چند ماه بعد از اینکه دیپلم گرفتم، از پیچ شمیران به پیشوای ورامین نقلمکان کردیم. مدت زیادی در منطقۀ هفت تیر بودیم و نمیدانم خانه متعلق به چه کسی بود، اما میدانم که در پیچ شمیران مستأجر بودیم. پدرم بازنشسته شده بود، اما از طرف شهرداری به او گفته بودند که اگر بخشی از کارهای شهرک تازهساز شهرداری را انجام دهد، به ما خانهای میدهند. به همین دلیل، به پیشوا نقلمکان کردیم. یک آپارتمان دوخوابه در طبقۀ سوم در شهرکی نوساز به ما دادند و خیلی ساده زندگیمان را شروع کردیم.
در محل جدید دیگر نماز نمیخواندم، نوع لباسم عوض شد، آرایش میکردم و از خانه بیرون میزدم. شهرک پر از آدمهای مختلف بود و دلم میخواست دوستان زیادی و حتی دوست پسر پیدا کنم. چند روزی نگذشته بود که با خانمی به نام سهیلا آشنا شدم. سهیلا متأهل بود و یک پسر کوچک داشت. سهیلا در طبقۀ اول همان ساختمانزندگی میکرد. مرتب از همسرش کتک میخورد. بارها کبودیها و زخمهای بدنش را دیده بودم. شوهر سهیلا صبحها به سر کار میرفت و ۴ـ۵ بعدازظهر و بعضی وقتها ۷ـ۸ شب به خانه برمیگشت. سهیلا زن زیبایی بود و خیلی دنبال دوستشدن با پسرها بود. زندگیاش را دوست نداشت و اینگونه میخواست از همسرش انتقام بگیرد. خیلی از پسرهای محل دوست داشتند با سهیلا در ارتباط باشند. وقتی با هم بیرون میرفتیم، خیلی از پسرها به سهیلا توجه میکردند، من هم شاهد این صحنهها بودم. هرگز، در مورد کارهایش با او صحبت نکردم، اما کاملاً درکش میکردم.
یکبار علت کتکخوردنش را پرسیدم. گفت شوهرش او را دوست ندارد و بهاجبار با او ازدواج کرده است و میدانم که زنی دیگر را دوست دارد. اصرار کردم تا بدانم چه کسی را دوست دارد؟ او گفت همسرم خیلی تو را دوست دارد.
صحبتش را قطع کردم و پرسیدم چرا سهیلا با اینکه میدانست همسرش تو را دوست دارد با تو دوست شده بود؟! جواب قانعکنندهای نداد و وقتی اصرار کردم گفت نمیدانم!
یک روز از سهیلا خواستم که واسطه شوم تا با همسرش صحبت کنم تا او را کتک نزند. او هم قبول کرد و قرار گذاشتیم که سهیلا خانه نباشد تا من تنها با همسرش صحبت کنم.
سهیلا من را در خانه گذاشت و خودش با فرزندش بیرون رفت! زیاد منتظر نشدم. تقریباً نیمساعت بعد، همسر سهیلا وارد خانه شد و بعد از بستن در، یکدفعه من را دید و حسابی تعجب کرد! سلام و احوالپرسی کردیم. حتی نپرسید سهیلا کجاست؟ در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم نزدیک من نشسته است و میخواهد به من نزدیک شود. خیلی ترسیده بودم. سریع از خانه فرار کردم و در را پشت سرم بستم.
سهیلا گفته بود شوهرش هوسباز است و من میخواستم از همین نقطهضعفش استفاده کنم و از او بخواهم که به سهیلا آسیب نزند! وقتی سهیلا را دیدم و موضوع را به او گفتم، واکنش خاصی نشان نداد. فقط گفت میدانستم اینطوری میشود. بعد از آن، فقط وقتهایی سهیلا را میدیدم که شوهرش نبود.
شش ماه بعد از آن، مرتب با سهیلا بیرون میرفتم و از بودن در کنار سهیلا لذت میبردم. یک روز کسی دنبالمان میآمد، اما سهیلا نمیخواست با او ارتباط بگیرد. میگفت آدم بیکلاسی است، اما من برعکس سهیلا شدیداً به آن فرد علاقهمند شدم. بالاخره موضوع را به سهیلا گفتم و او کمک کرد تا با او دوست شوم. این اولین بار بود که عاشق شده بودم. در اصل، محمد عشق اول من بود.
یک روز سهیلا گفت با محمد قرار گذاشته تا من بتوانم او را ببینم. آن روز بهترین لباسم را پوشیدم، کلی آرایش کردم. ساعت ۶ غروب سر قرار حاضر شدم. با هم آشنا شدیم. محمد گفت اگر قرار است با هم دوست باشیم، باید هر کاری را که میخواهم انجام بدهی. من هم با جان و دل پذیرفتم.
با اینکه ارتباط با محمد برایم دردآور و آزاردهنده بود، اما مدتها به دوستی با او ادامه دادم. او برای اینکه نشان دهد عرضۀ پیداکردن دوست دختر را دارد، یک روز مرا به جمع دوستانش برد و در حضور آنها حسابی تحقیرم کرد، اما من باز هم چیزی نگفتم! با اینکه این رفتارش خیلی برایم زجرآور بود، دو هفتۀ دیگر با محمد دوست بودم و او تا آنجا که میتوانست از من سوءاستفاده کرد. در نهایت، خودم را راضی کردم به این دوستی خاتمه دهم. از شدت ناراحتی، سیگارکشیدن را شروع کردم. موضوع را به پدرم گفتم. او هم برایم سیگار و انواع فندکها را میخرید. چند روزی در خانه بودم. از سهیلا هم بیخبر بودم تا اینکه شنیدم سهیلا فرار کرده! نمیدانم کجا رفت و با چه کسی رفت، اما مطمئنم از دست شوهرش و کتکهایی که میخورد گریخت.
رفتن سهیلا خیلی باعث ناراحتی و اندوهم شده بود. کمکم در خانه هم دچار مشکل شدم. متوجه شدم نامادریام ناراحت است و رفتارش تغییر کرده است. یک سالی از رفتن ما به ورامین گذشته بود که رفتارهای عجیب و غریب نامادریام شدیدتر شد. تا اینکه یک روز ظهر پدرم مرا از خانه بیرون انداخت و گفت برو صبح تا شب کار کن و خرج خودت را در بیاور! فقط حق داری شبها برای خواب به خانه بیایی! نمیدانستم کجا بروم و چهکار کنم؟ چه کسی حاضر بود به دختری بیتجربه که به صرع شدید هم مبتلاست کمک کند؟
نزدیکیهای خانهمان یک کارگاه شمعسازی بود. مستقیم به کارگاه رفتم و با علی، صاحب کارگاه، صحبت کردم. علی با همسر و دختر پانزده سالهاش و یکیـدو کارگر ساعتی و روزمزد در کارگاه کار میکردند. من هم کار را از همان روز شروع کردم. ظهر روز دوم بود که یکباره با صدای بستهشدن در به خودم آمدم و دیدم که در کارگاه کسی نیست. علی به سمت من آمد. شدیداً ترسیدم. به شیشۀ کارگاه کوبیدم تا کسی کمکم کند، اما کسی نبود. التماس کردم که اذیتم نکند، اما توجهی نکرد، بهزور به من آزار رساند.
شدیداً ناراحت بودم. چند روزی در خانه ماندم. نمیدانستم چهکار کنم. مستأصل شده بودم. ناگهان، یکباره به اتاق پدرم رفتم. با داد و فریاد گفتم که تو مقصر هستی و همۀ ماجرا را برایش تعریف کردم. پدرم گفت: «میخواهی چهکار کنم؟ به پلیس بگویم؟!»
با خودم گفتم خاک بر سرت سپیده! اگر پیش نامردی مثل علی باشی بهتر است تا پیش چنین پدری باشی! به همه چیز پشت پا زدم و لج کردم و پیش علی رفتم و خواستم اجازه دهد در کارگاهش کار کنم و هرچه که او خواست انجام دهم. مستقیم به خانۀ علی رفتم و با اینکه همسر و فرزندش در خانه بودند، اعتراضی نکردند. علی شروع به مصرف مواد کرد. چند دقیقهای به دور و برم نگاه کردم و دیدم فضا خیلی سنگین است. از خانهاش بیرون رفتم و مستقیم به خانه رفتم. چند روز بعد، همسر علی با دسته گلی به خانۀ ما آمد تا مرا برای شوهرش خواستگاری کند! قبول نکردم! از دست علی و پدرم عصبانی بودم، به همین خاطر قبول نکردم!
بعدها متوجه شدم علی و همسر و دخترش معتاد هستند و شیشه مصرف میکنند. قرار شد فقط با علی دوست باشم. یک روز که خانهشان بودم، همگی شیشه مصرف کردند. به من هم تعارف کردند. من اولین بار همان جا مصرف شیشه را امتحان کردم. احساس لذت و قدرت زیادی کردم. احساس کردم میتوانم در مقابل همۀ چیزهای ناخواستۀ زندگیام بایستم و اجازه ندهم که هرکسی وارد حریمم شود. دوباره به سراغ مصرف شیشه رفتم و تشنج کردم. برخورد علی با تشنج و بدحالیام آنقدر خوب بود که برعکس همیشه از تشنج احساس بدی نداشتم.
از آن به بعد، زمان رفت و آمدم به خانۀ خودمان معلوم نبود. هروقت دلم میخواست میرفتم. یکبار ظهر میرفتم، دوـسه روز نمیرفتم و دفعۀ بعد نیمهشب میرفتم. همۀ وقتم با علی میگذشت. یک روز که لباس پوشیده بودم تا از خانه بیرون بزنم، متوجه شدم پدرم گوشۀ اتاق چمباتمه زده و شدیداً بدحال است. میخواست به دستشویی برود، اما نمیتوانست. نامادریام خوابیده بود و توجهی به او نداشت. سر نامادریام داد زدم و خواستم که کارهای پدر را انجام دهد. داد و فریاد کردیم و در بین دعوا یکدفعه گفت تو خودت عرضۀ هیچ کاری را نداری! حتی عرضه نداری که خودت را بُکشی! این حرفش خیلی ناراحتم کرد.
چشمم به شیشۀ الکل طبی افتاد. شیشه را برداشتم و الکل را روی خودم خالی کردم و فندک را روشن کردم. میخواستم ثابت کنم که باعرضه هستم و این دیگران -خصوصاً نامادریام- هستند که عرضه ندارند. آتش از شکمم شعلهور شد و یکدفعه گُر گرفت. پدرم داد زد که برو زیر آب سرد. به حمام رفتم و آب سرد را باز کردم. بعد بیهوش شدم و از اتفاقات بعد از آن چیزی یادم نمیآید. سمیه میگوید چون معتاد بودی و خیلی کارهای زشت دیگر کردهای این بلا بر سرت آمده است. مرتب مرا سرزنش میکرد و هنوز هم غر میزند. میگوید مرا به خرج انداختهای، تو را به بهترین بیمارستان بردهام و کلی برای درمانت هزینه کردهام، اما تو هیچوقت قدردان کارهای خوبی که برایت کردهام نبودهای. فقط من به فکرت بودهام. حتی در این سوختگی هم پدر برایت کاری نکرد!
نمیدانم چند وقت در بیمارستان بودم، اما وقتی برگشتم، پدرم در خانه نبود. گفتند فوت کرده است. نامادری هم در خانه نبود، ظاهراً او هم خانه را ترک کرده بود. در خانه تنها بودم. حدود سه ماه به تنهایی در خانه زندگی کردم. سمیه و مجتبی مقداری مواد خوراکی مثل مرغ و پیاز و سیبزمینی و سایر مایحتاج را خریدند و به خانه آوردند و رفتند.
تنهایی باعث شد که خانه را به پاتوق تبدیل کنم. ارتباطم با علی کماکان برقرار بود. افراد دیگری را هم به خانه میآوردم. خواهرم میگوید بناها و کارگران را به خانه میآوردم. فکر میکنم انتخاب خاصی نداشتم و هرکسی که مصرفکنندۀ مواد بود، به خانهام رفت و آمد میکرد. ظاهراً همسایهها از رفت و آمد افراد غریبه به خانه شاکی شدند و با کلانتری محل تماس گرفتند. پلیسها به خانه آمدند و دستگیرم کردند و به زندان افتادم. حدود شش ماهی در زندان بودم تا اینکه یک روز مرا از زندان آزاد و در خیابان رهایم کردند. مستقیم به خانه آمدم و متوجه شدم که نامادریام مهریهاش را به اجرا گذاشته و خانه را بهعنوان مهریه دریافت کرده است.
از یکی از همسایهها هزار تومان پول گرفتم. پول کمی بود و نمیشد با آن کاری کرد. به مغازهای در محل رفتم تا بتوانم کمی پول بگیرم. همان جا با خواهر علی، صاحب کارگاه، روبهرو شدم. او از من خواست که به خانهاش بروم تا با او زندگی کنم. قبلاً با هم دوست بودیم و ارتباط خوبی هم با هم داشتیم. اسمش را به یاد نمیآوردم، او از همسرش طلاق گرفته بود و شیشه مصرف میکرد. خانهاش پاتوق مصرفکنندگان مواد بود. دوهفتهای آنجا بودم و مرتب شیشه مصرف میکردیم تا اینکه مرا به بهانۀ دعواکردن با فرزندش بیرون کرد. دوباره آواره شده بودم. نمیدانستم چهکار کنم و کجا بروم. آدرسی از سمیه و مجتبی نداشتم. سوار ماشینی شدم و خواستم مرا به بهزیستی ببرد. با او به بهزیستی ورامین رفتم و مرداد ماه سال ۱۳۹۰ بود که در بهزیستی ورامین پذیرش شدم.
به اینجای داستان که رسید، ناگهان صحبتش را قطع کرد و گفت قصۀ زندگیاش تمام شده است و از دوران حضور در بهزیستی و معرفی به سرای احسان چیزی به خاطر ندارد.
میخواهد خودم بقیۀ داستان را بنویسم. با اینکه میدانستم اصرارم فایدۀ چندانی ندارد، اما تلاش خودم را کردم. سعی کردم با پرسیدن سؤالات و یادآوری نکاتی که در پروندۀ بهزیستی و پروندههای سرای احسانش نوشته شده است، با چند سال اخیر زندگیاش بیشتر آشنا شوم.
گفت یادم است یکیـدو بار زمین خوردم. هفتهای یکبار در مرکز بهزیستی پیتزا میخوردیم، گرچه پولش را خودمان میدادیم. تلویزیون میدیدیم. خواهرم یکیـدو باری به دیدنم آمد. راهرو را تی میکشیدم و در ازای آن سیگار میگرفتم، اما چیز دیگری به یاد ندارم.
پرسیدم در پروندۀ بهزیستیات نوشته شده که چندین و چند بار پرخاشگری کردهای و حتی چند بار قصد داشتی به مربیات آسیب بزنی!
گفت اصلاً یادش نمیآید! بعد پرسید، این حرف را مربی زده اس؟. این حرف خندهداری است. جالب است که خواهرم هم همین ادعا را دارد و میگوید من قصد داشتم تا او را هم با بالش خفه کنم!
از سپیده در مورد درگیری با مددجویان دیگر و مربیاش و سپس ارجاعش به مرکز مداخله در بحران بهزیستی و بعد از آن ارجاع به بیمارستان و بستری در آنجا پرسیدم، باز هم منکر شد. فقط لبخندی زد و گفت: نمیدانستم!
دلیل آمدنش را به سرای احسان پرسیدم. گفت: محلی که بودیم، پلی بود. گفتند میخواهند آنجا را خراب کنند. یادم میآید روز اولی که به سرای احسان آمدیم، غذا چلوکباب بود. مربی همراهمان گفت ببین چه جای خوبی است؟ غذاهای خوبی هم دارد. با هم غذا خوردیم و نگاهی به مجموعه انداختیم و بعد مربی رفت. البته، مریم هم با من بود، هر دو با هم از مرکز بهزیستی ورامین به سرای احسان آمدیم.
از درگیری و خودزنی در سرای احسان پرسیدم. بهراحتی گفت: بله درگیری داشتم. فقط درگیری با مینا را به یاد دارم. البته ممکن است با افراد دیگری هم دعوا کرده باشم. فقط با مینا زد و خورد کردم و با بقیه بگومگو داشتم. اما سبب دعواها را یادم نیست.
پرسیدم با پرسنل درگیر نشدهای؟ دیگر به خودکشی فکر نکردهای؟
گفت: از خودکشی میترسم. میترسم مثل پیرزنها گوشهای بیفتم و ناتوان شوم.
بعد درگیری با مربی و مسئول کاردرمانی را منکر شد و وقتی یادآوری کردم که تعهد داده است، گفت: شاید باید کاری میکردم و نکردم و به همین خاطر تعهد دادهام. فکر کنم یکبار شیشه را شکستهام، اما خودزنی نکردهام. شیشه را شکستم، چون پرسنل رفتار خوبی نداشتند. انگار برایشان چندشآور است که وارد اتاقشان شویم. به رفتارشان اعتراض کردم. پرستار به مادریار گفت در را ببند! ناراحت شدم. تا وقتی که کارشان را انجام میدهیم، خوب هستیم، اما حالا که حرف داریم گوش نمیدهند! شیشه را شکستم تا بدینوسیله اعتراض کنم!
ناگهان پرسید آقای دکتر شما روانشناسی هم میکنید؟ آیا حافظهام را بررسی میکنید؟ دنبال این هستید بدانید چه چیزهایی را به یاد دارم و چه قسمتی از زندگی را به فراموشی سپردهام. نکند داستان بهانه است تا سؤالاتتان را بپرسید و یکجوری درمانم کنید!
پرسیدم خودت چه فکر میکنی؟
گفت: نه! میدانم که به دنبال اعتبار داستان هستید و میخواهید مطمئن شوید داستانی را که تعریف میکنم تا چه اندازه درست است و آیا اشتباهی در آن هست یا نه؟!
و سؤال آخر را پرسیدم: اگر داستان زندگیات را تحلیل کنم، و در آن چیزهایی را بنویسم که برایت خوشایند نباشد یا حتی باعث ناراحتیات شود، دلخور نمیشوی؟
با جدیت و خیلی محکم گفت: اشکالی ندارد. اتفاقاً دوست دارم روایت و تحلیل زندگیام را از زبان کس دیگری بشنوم. حتی اگر مخالف دیدگاهم باشد و کل داستان زندگیام نقض شود، ناراحت نمیشوم. اینطوری میتوانم بفهمم که کجای کارم اشتباه بوده است؟ آیا واقعاً گناهکار بودهام یا نه؟
من آنقدر باهوش و باسواد نبودهام که بتوانم زندگیام را تحلیل کنم، اما شما به همۀ ابعاد زندگی من توجه کردهاید. میدانم با ارائۀ تحلیل و بررسی شما ممکن است خیلی چیزها یادم بیاید و برای برقراری ارتباط با دیگران کمکم کند. احساس میکنم خودم به تنهایی نمیتوانم یا نتوانستهاک زندگیام را مدیریت کنم. میدانم تحلیل شما کمک زیادی میکند و از نظر روانی هم آرام میشوم. میدانم توانایی تغییر را دارم.
***
بخش آخر این مطلب به تشریح وضعیت روانی و توانبخشی سپیده از نگاه متخصصان و درمانگران می پردازیم. برخی از ناگفتههای سپیده که در پروندۀ وی درج شده و یا توسط مربیان و درمانگران و حتی خواهر وی نقل شده و همچنین مواردی که از تعریف زندگی خود او به دست آمده است اشاره می شود.
در بخش سوم به تشریح وضعیت توانبخشی سپیده پرداخته ام. به عنوان یک مورد آموزشی و کیس درمانی، برای درمانگران و دانشجویان روانشناسی و علاقمندان به درمانهای بالینی و توانبخشی حاوی نکات قابل توجهی در فرایند درمان یک بیمار مبتلا به اختلال روانی است.
پیشنهاد می کنم قسمت بعدی را حتما مطالعه کنید.