قصه پر درد مهناز
اختلال افسردگی دو قطبی و یا شیدایی – افسردگی یک اختلال روانی از گروه اختلالات خلقی است که به طور معمول در دوره نوجوانی یا اوایل بزرگسالی تظاهر پیدا می کند. بیماری معمولا به صورت افسردگی شروع شده و پس از یک یا چند دوره افسردگی، دوره شیدایی بروز می کند. این قسمت شرح حال مربوط به یکی از بیماران سرای احسان که دچار این اختلال می باشد بررسی شده است.
بریدن دست با چاقو را نمی گویم. آنرا تجربه کرده ام. ۸-۷ ساله بودم که دستم برید. میهمان خانه خاله بودیم و مثل همه بچه های شیطون هم سن و سال خودم، احساس بزرگ شدن داشتم. یک سیب قرمز را برداشتم و رفتم گوشه آشپزخانه تا پوستش را بکنم که چاقو انگشتم را برید. استخوان دستم پیدا بود. انگشتم بی حس شده بود. محل بریدگی را نگاه می کردم که یک باره خون فواره زد و یک دنیا درد به سراغم آمد. چنان جیغی کشیدم که همه خانواده و میهمان ها پریدند هوا!
انگشتم را محکم گرفته بودم اما از لای انگشتان کوچکم خون بیرون می زد. هرچه گفتند دستت را باز کن تا ببینیم چه شده است، قبول نمی کردم تا این که پدرم بغلم کرد و آرام نوازشم کرد.
تا چند سال بعد از آن فکر می کردم که بریدن دست با چاقو بدترین درد دنیا و دست های مهربان پدر، بهترین مرهم دنیاست. اما، آن روز که رد انگشتان بزرگش را بر پوست صورت و بدنم دنبال می کردم، فهمیدم که درد بدتر از چاقو هم داریم. هنوز بچه بودم و دوازده سال بیشتر نداشتم که احساس کردم این بار چاقویی تیزتر از چاقوی میوه خوری، پوست صورت و سینه ام را شکافت و در قلبم فرو رفت.
اتفاق عجیبی بود. همه چیز جابجا شده بود. ماجرا را نمی فهمیدم. من جای آن سیب سرخ را گرفته بودم. چاقو، جایش را به انگشتانی زمخت و مردانه داده بود و جای خون را، عرق سرد گرفته بود بدجوری گُر گرفته بودم و احساس می کردم که پوست صورت و بدنم از شدت التهاب، تاول زده است و الان است که بریزد. دنبال آغوش گرم و مهربان پدر می گشتم که چشمان برزخ و سرخش میخکوبم کرد.
خیلی درد دارد! خیلی!
اردیبهشت سال ۱۳۸۸ بود که مهناز را با نامه ای از دادسرای تهران و خلاصه پرونده پزشکی بیمارستان روانپزشکی رازی به سرای احسان معرفی کردند تا به علت ابتلا به اختلال افسردگی دو قطبی و ناتوانی خانواده در نگهداری از فرزند خود به علت کهولت سن و ضعف اقتصادی، در مرکزی رایگان پذیرش و نگهداری شود.
اگر چه در پرونده پزشکی همراهش نوشته بود که به علت تشدید علائم بیماری، فرار از منزل، برقراری ارتباط نامشروع و تمایل به برقراری ارتباط مجدد و بچه دار شدن، آرایش غلیظ و شدید، پرخاشگری، کاهش اشتها و وزن و توهم شنوایی بستری شده است اما به آرامی در صندلی عقب ماشین نشسته بود و به افق خیره شده بود. به آرامی و نرمی صحبت می کرد و به خوبی به سئوالات جواب می داد. رفتاری با طمأنینه داشت. اثری از شادی یا غم در صورتش نبود اما با کمی دقت می شد درد را در صورتش دید. در مصاحبه های اولیه، چیز زیادی دستگیرمان نشد. تمام اطلاعات مددکاری در چند جمله خلاصه می شد:
« خانمی است حدودا ۳۰ ساله، متولد شهرری و ساکن خاوران، پدر و مادرش در قید حیات هستند، سه خواهر و دو برادر دارد. پدرش ۷۰ ساله است و شغل آزاد دارد و مادرش نیز ۶۰ ساله و خانه دار است. فوق دیپلم حسابداری است و سابقه بستری در بیمارستان روزبه و روانپزشکی رازی دارد و به علت ابتلا به افسردگی، دانشگاه را رها کرده است و سابقه مصرف مواد مخدر و محرک ندارد».
تلاش فراوان و طولانی مدت روانپزشک و روانشناس مهناز برای برقراری ارتباط با وی و اطلاع از گذشته اش بی فایده بود. در مراسم و مناسبات شاد و غمگین شرکت نمی کرد و واکنش عاطفی خاصی نداشت. صحبت نکردن از گذشته و سرپوش گذاشتن بر آن، حکایت از گذشته ای دردناک داشت اما سکوت، تنها پاسخ بود.
مددکار مهناز نیز حال و روز بهتری نداشت. سه سال تلاش و پیگیری مکرر برای برقراری ارتباط با خانواده نیز بی نتیجه بود. یک بار، بیماری مادر و ترخیص از بیمارستان به علت بیماری قلبی بهانه شد. بار دیگر، حضور میهمان در خانه را بهانه کردند. برادرها در دسترس نبودند و خواهرها هم به علت بی عاطفه بودن مهناز از دستش ناراحت بودند. مراجعه مددکار به خانه هم بی فایده بود و هر بار، ساعت ها پشت در خانه می ماندند و با ناامیدی بر می گشتند. اما، اتفاق نظر درمان گران بر اطلاع از آسیب های گذشته و برقراری ارتباط با خانواده، تکلیف را مشخص کرده بود. تا اینکه، سه سال پس از ورود مهناز به مجموعه، بالاخره تلاش همکاران نتیجه داد و اسفند ماه سال ۱۳۹۰، گزارش تکان دهنده مددکار به دستم رسید:
« بالاخره با خواهر مهناز صحبت کردم. از عدم واکنش مهناز به مرگ خواهر زاده اش گلایه داشت و می گفت تمایل ندارد با وی صحبت کند و تلفن را قطع کرد. با مادرش تماس گرفتم و پس از چندین بار تماس تلفنی، موفق به صحبت با وی شدم. مادرش با ناراحتی و گریه شدید گفت که در سال ۱۳۷۳ و در سن ۱۹ سالگی توسط یکی از نزدیکان فامیل مورد تعرض قرار گرفته است و از همان زمان بیماریش شروع شده است. مادر مهناز می گفت که متجاوز، بیمار و منحرف است و از سال ۱۳۶۸ قصد تعرض به وی را داشته و به همین دلیل، همیشه مهناز را در کنار خودش نگه می داشته اما، یک روز که از خرید روزانه به خانه برمی گردد با شیشه های شکسته و …. روبرو می شود. اگر چه مادر مهناز فرد متجاوز را معرفی نمی کند اما بر اساس گفته ها و اشارات و کنایه هایش می توان فهمید که متجاوز پدرش بوده است».
یک سال دیگر طول کشید تا مادر راضی شود که با دخترش به صورت تلفنی صحبت کند و تنها یکی از برادران حاضر به ملاقات با وی شد. خواهرهای مهناز حتی به تلفن هم جواب نمی دهند و خواهر خود را بیمار نمی دانند بلکه وی را انسانی منحرف و مضّر جامعه می دانند. اگر چه، یک بار و به صورت اتفاقی، ملاقاتی بین مهناز با مادرش انجام گرفت اما خانواده کماکان بر حرف خود پافشاری نموده و حاضر به دیدار وی نیستند و تنها برادر بزرگترش یک دو بار به ملاقاتش آمده است.
مهناز، فرزند دوم خانواده ای هشت نفره است. هرگز ازدواج نکرده است، پدرش راننده تاکسی و مادرش خانه دار است. علاوه بر پنج برادر و خواهر، سه برادر و خواهر ناتنی از ازدواج اول مادرش دارد. برادر بزرگتر، مجرد است و با تاکسی پدر کار می کند. برادر دیگرش متاهل و گروهبان ارتش است و هر سه خواهرش نیز متاهل هستند.
***
همه آنچه را که خواندید، اطلاعات مندرج در پرونده های پزشکی، روانپزشکی، روانشناسی و مددکاری مهناز است. مثل دفعات قبل، برای کسب اجازه نگارش داستان زندگی به سراغ مهناز رفتم. قصد داشتم با مطالعه پرونده و صحبتی کوتاه، داستان زندگی اش را بنویسم. علت انتخاب داستان زندگیش را که گفتم، کمی مکث کرد و دو روز مهلت خواست تا جواب بدهد.
صبح شنبه، مهناز را با دست نوشته ای ده صفحه ای در دفتر ملاقات کردم. گفت که از گفتگوی رو در رو و یادآوری گذشته شرم دارد و همه چیز را نوشته است. صادقانه بگویم، از صحبت ها و دردی که در این همه سال کشیده بود شدیدا آزرده شدم و دلم به درد آمد و برای همین تصمیم گرفتم که این بار، داستان را نه از زبان درمانگر که از زبان درمان پذیر، بشنوید و خاطرتان آزرده کرده و دل شما را نیز به درد آورم. شاید …
قصه مهناز
« اسمم مهناز است. مددجوی سرای احسان هستم. از کودکی خودم فقط به یاد دارم که کنار چرخ خیاطی مادرم می نشستم و خیاطی او را تماشا می کردم و گاهی برای بازی به کوچه می رفتم و با بچه های هم سن و سال خودم بازی می کردم. کلاس پنجم دبستان بودم که برادر ناتنی ام که ا ز مادر یکی هستیم برایم یک کیف خرید که آن را خیلی دوست داشتم. یک بار بدون اجازه پدرم، با مادر و خواهرهایم به شیراز رفتیم خیلی خوش گذشت.
دلم می خواهد مادر و خواهر و برادرهایم به دیدنم بیایند و مثل بقیه مددجویان برایم خوراکی بیاورند و مرا به مرخصی ببرند. با مادر تلفنی صحبت کرده ام ولی به دیدنم نیامده است. یک بار هم که از طرف مددکاری به در خانه رفتیم، مادرم زیاد روی خوش نشان نداد و من را به خانه راه نداد. در این مدتی که اینجا بودم، برادر بزرگترم دو سه بار به دیدنم آمده و این آخری ها هم گفته که می خواهد مرا به خانه ببرد ولی من قلبا دلم نمی خواهد که به خانه بروم و اینجا را بیشتر دوست دارم. چون کسی در خانه منتظرم نیست و مشکل هم که دارم. این برادرم هم که به دیدنم می آید مشکل دارد و ازدواج نکرده است و می گوید دلش می خواهد که زن شود!
پدر و مادرم همیشه در خانه دعوا داشتند. پدرم راننده تاکسی است و درآمد زیادی ندارد. پدرم را دوست ندارم. یک بار که در خانه بودم، پدرم آزارم داد. کوچک بودم و ۱۳-۱۲ سال بیشتر نداشتم. آن روز خیلی حالم بد بود و از همه چیز و همه کس بدم آمد. از مردها متنفر شدم. دست از سرم بر نمی داشت. رفتم پیش مادرم و موضوع را گفتم. حسابی دعوا شد و با مادرم به دادگاه رفتیم و از پدر شکایت کردیم اما پزشکی قانونی گفت که سالم هستم و پدرم آزاد شد. از آنروز، زندگی برایم مثل جهنم شد. مادرم همیشه مواظبم بود و هرکاری که می کردم جلویم را می گرفت. برادرها و خواهرهایم به من شک داشتند و آزارم می دادند. انگار که من عضو خانواده نیستم. همیشه در خانه احساس تشنگی و گرسنگی می کردم. به اندازه کافی به من غذا نمی دادند و حتی اجازه نداشتم با خانواده غذا بخورم. من و پدرم در پارکینگ زندگی می کردیم و همانجا می خوابیدیم! مادرم، پدر را از خانه بیرون کرده بود و به همین خاطر، پدرم در پارکینگ می خوابید. بعضی وقت ها باهم خوب می شدند اما بیشتر وقت ها قهر و دعوا و جیغ و داد بود. پدرم پول می داد تا پیشش باشم اما قبول نمی کردم و جیغ و داد می کردم. به هر جان کندنی بود تا دیپلم درس خواندم. البته تا سال سوم دبیرستان درسم خوب بود و سال چهارم به علت دوست شدن با یک پسر، درسم ضعیف شد و به سختی دیپلم گرفتم. همه چیز خوب بود و خوب هم درس می خواندم سال چهارم بودم که پسر عموی پدرم به خواستگاری ام آمد اما چون وضع مالی ضعیفی داشتند و در روستا زندگی می کردند جواب رد دادم و تصمیم گرفتم درس بخوانم.
سه سال پشت کنکور ماندم و بالاخره در رشته حسابداری در دانشگاه غیر انتفاعی مازندران قبول شدم و با رفتن به شهرستان، از دست آزار و اذیت خانواده و پدرم خلاص شدم. تا سال دوم دانشگاه همه چیز خوب بود اما تنهایی و بی کسی بدجوری آزارم می داد برای همین با کتابدار دانشگاه دوست شدم اما او هم از من سوء استفاده کرد و وقتی فهمیدم قصد ازدواج ندارد، با او قطع رابطه کردم. همان سال مشروط شدم و از دانشگاه انصراف دادم و مجبور شدم به خانه برگردم. دوباره با پدرم در پارکینگ زندگی می کردم و چون آشپزی بلد نبودم، پدرم پول می داد و یک وعده غذا می خریدیم و با هم می خوردیم. تا اینکه، یک روز به علت مزاحمت پدرم دعوا کردیم و من هم به پشت بام رفتم و لباس هایم را کندم و وقتی خواهر کوچکم موضوع را به برادرم گفت چنان کتکی خوردم که هرگز فراموش نمی کنم. با مشت به سرم می زد و من فقط جیغ می کشیدم. آنقدر جیغ کشیدم که احساس کردم دیگر صدا ندارم و از آن روز تا حالا دیگر نمی توانم جیغ بکشم.
از آن روز به بعد کتک خوردن هم به جیره روزانه ام اضافه شد. هر روز و به هر بهانه ای کتک می خوردم. یک بار همسایه مان بنایی داشت و من هم به کارگرها نگاه می کردم که پدرم از راه رسید و با خواهرم دنبالم کردند و آنقدر با شلنگ مرا زدند که بیهوش شدم. با من مثل دشمن رفتار می کردند. خواهرم که هفت سال از من کوچکتر است، ازدواج کرد و جشن ازدواج را در شهرستان گرفتند ولی من را با خودشان نبردند. می گفتند تو اجتماعی نیستی و باعث بی آبرویی مان می شوی!
برای همین رفتارهایشان بود که بیماریم شدید شد و تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. راستش را بخواهید از وقتی که آن حرکت زشت را کردم و در پشت بام لخت شدم، خیلی ناراحت و پشیمان بودم اما کسی حرفم را باور نمی کرد. می گفتند که تو عمدا این کارها را می کنی. حتی وقتی آرام بودم و کاری هم نمی کردم به من شک داشتند. یک بار که در خرپشته خانه مان به رادیو گوش می دادم، مادرم به من حمله کرد و می خواست با شال خفه ام کند و من هم که حسابی ترسیده بودم از خانه فرار کردم و به کلانتری محل رفتم و شکایت کردم اما کاری نکردند و مرا به خانه برگرداندند. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و همین کار را هم کردم. بعد از فرار از خانه به شهرستان نور رفتم تا دوست دوران دانشگاه را پیدا کنم اما موقع برگشتن به تهران اتوبوس نبود و دستگیر شدم و به خانه برگشتم.
چند بار دیگر هم از خانه فرار کردم و هر بار توسط افراد مختلف مورد تعرض و سوء استفاده قرار می گرفتم تا اینکه برای آخرین بار دستگیر شدم و مرا به بیمارستان رازی بردند و از آنجا به سرای احسان آمدم. هیچ کس را دوست ندارم. فکر می کردم که اگر خانواده ام مرا دوست ندارند، شاید دیگران این طور نباشند اما با هر کس که آشنا شدم، آزارم می داد و فقط می خواستند که از من سوء استفاده کنند».
ارزیابی
بدیهی است آنچه از زبان مهناز نقل شد نگرشی یک طرفه و یک سویه است که الزاما با واقعیت منطبق نیست اما حقایق بسیاری را در بر می گیرد. خانواده آسیب دیده- و البته آسیب رسان- پدری بیمار با انحرافات واضح و برجسته رفتاری و اخلاقی، نگرشی جرم انگارانه به رفتار بیمار علی رغم ماهیت بیمارگونه کنش ها، واکنش ها و رفتارهای وی، تداوم طولانی مدت آسیب که منجر به تخریب شدید روانی وی شده است، مراجعه دیر هنگام به درمانگر و رها نمودن فرایند درمان پس از ترخیص از بیمارستان، عدم وجود حمایت خانوادگی و اجتماعی به علت فقر اقتصادی و فرهنگی و ناامنی جنسیتی تنها بخشی از حقایق و واقعیت های زندگی مهناز و نیازمند مداخله جدی و تخصصی در این مورد و موارد مشابه است و چنانچه، خانواده ها و متولیان سلامت جامعه، توجه لازم را نداشته باشند تکرار آن چندان بعید و عجیب نخواهد بود.
درمان
با عنایت به وضعیت خاص مددجو و ماهیت بیماری (افسردگی دوقطبی) درمان داروئی روانپزشکی به عنوان محور اصلی درمان و روان درمانی فردی حمایتی و روان درمانی گروهی و کاردرمانی به عنوان محورهای درمانی همراه تعیین و برنامه ریزی شد.
درمان روانپزشکی و روانشناسی مددجو که از زمان ورود بیمار به مرکز آغاز شده بود با دقت و حدت بیشتری دنبال گردید و با شناسایی توانمندی ها و علایق فردی، برنامه ریزی لازم برای بازتوانی وی نیز در دستور کار قرار گرفت و خوشبختانه به بار نشست.
علیرغم عدم موفقیت در برقراری ارتباط با خانواده، بازتوانی فردی بسیار موثر بوده و مهناز علاوه بر اشتغال تمام وقت در کارگاه سفالگری، موفق به اخذ مدرک مربیگری سفالگری از سازمان فنی و حرفه ای با نمره ۹۰ از ۱۰۰ شده و به همراه سایر مددجویان سفالگر، محصولات بسیار زیبای تولیدی خود را در نمایشگاه بین المللی صنایع دستی امسال به نمایش گذاشته و تعجب همگان را برانگیخت.
در پرونده درمانی مهناز نوشته شده است که تمام ماه مبارک رمضان را روزه گرفته و همزمان به کار مشغول بوده است و موافقت مربیان خود برای اشتغال به کار سفالگری در بعد از ظهرها و در زمان تعطیلی کارگاه سفالگری را نیز جلب نموده است.
رفتاری بسیار متین داشته و دوستانی خوب در بخش دارد و خود را برای شرکت در نمایشگاه آتی آماده می کند.